معنی کلمه بصر در لغت نامه دهخدا
بصر. [ ب ُ ] ( ع اِ ) جانب و کرانه هرچیز. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). || پنبه. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || چرم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || قشر و پوست. ( ناظم الاطباء ). پوست. ( منتهی الارب ). || ( اِمص ) ستبری و منه الحدیث : بصر کل سماء مسیرة خمس مائه عام. ( از ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). سطبری. ( از آنندراج ).
بصر. [ ب َ / ب ُ ]( ع اِ ) جلد و پوست. ( ناظم الاطباء ). پوست. ( منتهی الارب ). || چرم. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ).
بصر.[ ب َ / ب ِ / ب ُ ] ( ع اِ ) نوعی صدف. ( دزی ج 1 ص 91 ).
بصر. [ ب ُ / ب َ / ب ِ ] ( ع اِ ) سنگ ستبر. ( ناظم الاطباء ). سنگ سطبر. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). سنگ سخت که با سپیدی زند. ( از مهذب الاسماء ).
بصر. [ ب ِ ] ( ع اِ ) بصره. سنگ سپید نرم. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). سنگ سفید نرم. ( آنندراج ). ج ، بصار. سنگ سست که با سپیدی زند. ( از مهذب الاسماء ). و رجوع به بصره شود.
بصر. [ ب َ ص َ ] ( ع مص ) بینا گردیدن و دانستن. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). بصارت. و رجوع به بصارت شود.
بصر. [ ب َ ص َ ] ( ع اِمص ) بینائی. ج ، ابصار. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( مؤید الفضلاء ) :
رادی آمیخته است با کف او
همچو بادیده بصیر بصر.فرخی.ای آنکه تن به روی تو دیده شود همه
از عشق روی تو همه دیده بصر شود.مسعودسعد.کی باشدش بصر چو بجای دو دیده هست
انگشت وار چوبی کرده بچشم در.مسعودسعد.ای مرا همچو جان و دیده عزیز
این وآن از تو یافت عمر و بصر.مسعودسعد.کعبتین وار پیش زخم قضا
همه تن چشم و بی بصر مائیم.خاقانی.چون زره گرچه همه تن چشمم
نه بدیدن بصری خواهم داشت.خاقانی.بلی آفرینش است اینکه بامتزاج سرمه
بدو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید.خاقانی.بر آن رفت فتوی در آن داوری
که هست از بصر هر دو را یاوری.