بشهر

معنی کلمه بشهر در لغت نامه دهخدا

بشهر. [ ب ُ ش َ ] ( اِخ ) شهرکی است خرم بناحیت پارس میان سینیز و ارکان. ( حدود العالم ).

معنی کلمه بشهر در فرهنگ فارسی

شهرکیست خرم بناحیت پارس میان سینیز و ارکان .

جملاتی از کاربرد کلمه بشهر

خلاف یافت زمین و زمان ز دست فتن بپادشاه زمین و بشهریار زمن
گرفته یکی از دهاقین گریز بشهر آگهی داد از آن رستخیز
در آن سالی کجا روید ز سنگ خاره بر نعمت ز خشم او بشهر خصم باشد قحط و در بندان
و امیر نماز دیگر این روز بکوشک‌ دولت بازآمد بشهر. و دیگر روز بکوشک سپید رفت و آنجا نشاط کرد و چوگان باخت و شراب خورد سه روز، و پس بباغ محمودی آمد و بنه‌ها آنجا آوردند و تا نیمه رجب آنجا بود. و از آنجا قصد قلعت غزنین کرد، و سرهنگ بوعلی کوتوال میزبان بود، آنجا آمد روز پنجشنبه بیست و سوم رجب و چهار روز آنجا مقام کرد، یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند. و روز دیگر خلوت کرد، گفتند: مثالها داد پوشیده‌ در باب خزائن که حرکت نزدیک بود، و شراب خوردند با ندیمان و مطربان، و غرّه شعبان را بکوشک کهن محمودی بازآمد بشهر.
گیسو گشاید آن بت و هر جا بشهر و کوی افسانه‌های دلبریش داستان شود
بشهر آوازه ی لطف تو، با هر ناکس افتاده زهر کس این سخن تا نشنوم، ای کاش کر باشم
بشهر علم نبی چون علیست در چه عجب ز جبرئل گر او را ز حاجبان درست
سخن خریدم و آنرا سخن عوض دادم سخن فروشی نتوان بشهر ما کردن
رو از آن در تو بشهر مصطفی ورنه افتی در بلاهای خدا
بشهر اندر آورد خیل و سپاه ز گرد سپاه آسمان شد سیاه