معنی کلمه بشر در لغت نامه دهخدا
بشر. [ ب َ ] ( ع مص ) مژده دادن کسی را. یقال : بشرته بمولد فابشر. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ).
- بَشر به چیزی ؛ مسرور شدن بدان. و بشارت دادن. ( از اقرب الموارد ).
|| هدیه دادن به آورنده خبر خوش. ( از دزی ج 1ص 88 ). || روی پوست برداشتن. ( منتهی الارب )( ناظم الاطباء ). روی پوست تراشیدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ) ( از دزی ج 1 ص 88 ) . ظاهر پوست برداشتن. ( آنندراج ). پوست کندن بشره که موی بر آن روید. ( از اقرب الموارد ). || محو کردن کلمه ای از نوشته ای بوسیله خط زدن روی آن و افزودن کلمه ای بالای آن کلمه. ( از دزی ج 1 ص 88 ). || محو کردن ، تراشیدن کلمه ای از نوشته با قلم تراش. ( از دزی ج 1 ص 88 ). || بریدن موی بروت تا آنکه بشره ظاهر گردد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). گرفتن بروت را چنانکه بشره ظاهر شود. ( آنندراج ). بریدن شارب چنانکه بشره آشکار گردد. ( از اقرب الموارد ). || خوردن ملخ همه رستنی زمین را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). خوردن ملخ جمله گیاه را. ( تاج المصادر بیهقی ). خوردن ملخ گیاه را. ( آنندراج ).خوردن ملخ آنچه را که بر روی زمین است. ( از اقرب الموارد ). || جماع کردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مجامعت کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). مباشرت کردن. ( آنندراج ). آرمیدن با زن.
بشر. [ ب ِ ] ( ع اِمص ) گشاده رویی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). || روی مردم ، یقول : فلان حسن البشر.( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). روی آدمی. ( آنندراج ).
بشر. [ ب َ ] ( اِخ ) وادیی است که در آن تره های نیکو روید. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || دره ای که در آن گیاهی روید که خام خورند یا دره ای که در آن جز گیاه هرزه نروید. ( از دزی ج 1 ص 89 ).
بشر. [ ب ِ ] ( اِخ ) نام بیست و هفت صحابی است. ( منتهی الارب ). رجوع به تاج العروس شود.
بشر. [ ب ِ ] ( اِخ ) ابن ابی السَّری. مکنی به ابواحمد. شیخ ثقه و از مردم رُوَیدَشت بود و پیش از سال سیصد درگذشت. ( از اخبار اصفهان ج 1 ص 233 ).