بسینه

معنی کلمه بسینه در لغت نامه دهخدا

بسینه. [ ب َ ن َ ] ( اِخ ) از قرای مرو است بر دو فرسخی آن. ( از معجم البلدان ) ( مرآت البلدان ج 1 ص 212 ).

معنی کلمه بسینه در فرهنگ فارسی

از قرای مرو است بر دو فرسخی آن .

جملاتی از کاربرد کلمه بسینه

کو چو مرغی که بنالد در قفس میطپیدش دل بسینه هر نفس
هر کس که غم تو بسینه گرفت دیگر بجهان چه غمی دارد
نهفته در ظلمات تنست آب حیوه بسینه است دل آئینه سکندر ما
بس که مرا ز خویش راند بس که بسینه ریش ماند فیض بیاز قهر او روی بلطف او کنم
دست ردم بسینه نهاد، آنکه شد قرار کز یاریم نهد بدل بیقرار دست
آنجا که هست دست تو در صدر چرخ را دربان بسینه باز نهد روزبار دست
گداخت راه دلم سنگ و در تو نیست اثر بسینه اینکه تو داری مگر دلست که روست
بسینه می خلد صدخار محنت هر دمم زان گل سزد گر همچو غنچه غرقه در خون جگر گردم
تیرت مگر که بر دل خصم تو عاشقست کاندر جهد بسینه خصم تو هر زمان
و ابلیس هر بار که بوی برگذشتی، گفتی: لأمر ما خلقت؟ و رب العزة با فریشتگان میگفت: اذا نفخت فیه من روحی فاسجدوا له. پس چون روح بسر وی درآمد، چشم باز کرد تن خود را همه گل دید. حکمت درین آن بود تا اصل خود داند، و نفس خود را شناسد، و بخود فریفته نگردد. لطایفی که بیند از حق بیند، پس چون روح بسینه وی رسید تاریکیی دید. قومی گفتند: تاریکی زلت بود. قومی گفتند: تاریکی خاک بود، که اصل خاک از ظلمت است، و اصل روح از نور. روح خواست که باز گردد، نسیم وی به خیاشیم رسید. عطسه زد.