معنی کلمه بسیاری در لغت نامه دهخدا
سپه را ز بسیاری اندازه نیست
بر این دشت یک مرد را کازه نیست.فردوسی.چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی
چون ریگ روان جیشی از پُری و بسیاری.منوچهری.از بسیاری آب به بست اندر نیارستند شد. ( تاریخ سیستان ).
با جود کف راد تو آید گه عطا
بسیاری سخاوت حاتم به اندکی.سوزنی.از بسیاری مراعات و اهتمام الیف و حلیف وی شد. ( سندبادنامه ص 192 ).
هزار آبله بر دل از این یک آبله است
که گفت آنکه زو حدت نخاست بسیاری.رفیعالدین ابهری.از بسیاری دعای و زاری بنده همی شرم دارم. ( گلستان ). بسیاری دزدان از مسامحت شحنه باشد.( امثال و حکم دهخدا ).