بسکه

معنی کلمه بسکه در لغت نامه دهخدا

بسکه. [ ب َ ک ِ ] ( ق مرکب ) چه بسیار که. چندانکه :
بسکه بر گفته پشیمان بوده ام
بسکه بر ناگفته شادان بوده ام.رودکی ( از امثال و حکم دهخدا ).بسکه بزرگان جهان داده اند
خردسران را شرف جاودان.خاقانی.گلگون اشک بسکه دواند به هر طرف
آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم.سلمان ساوجی.بسکه اندر وی غریب عور رفت
صبحدم چون اختران در گور رفت.مولوی.بسکه بوسیدم امسال لب نازک او
از لبش جای سخن بوسه چکد از گفتار.قاآنی ( از فرهنگ ضیاء ).بسکه خاموش نشستم سخن از یادم رفت
بسکه ماندم بغریبی وطن از یادم رفت.( امثال و حکم دهخدا ).- امثال :
بسکه گفتم زبان من فرسود. ( امثال و حکم دهخدا ).
بسکه گفتم زبانم مو برآورد. ( امثال و حکم دهخدا ).
- از بسکه ؛ چندانکه. آنقدر که. ز بسکه.

معنی کلمه بسکه در فرهنگ فارسی

چندانکه آنقدر کهیا از بسکه . چندانکه.

جملاتی از کاربرد کلمه بسکه

بسکه از پرتو خورشید رخش سوخته اند همچو چشمان سیه مست بتان عیارند
چه فتنه ها که ز نیریز برنخاست به دهر ز بسکهیاغی خونخواره دار وخونریز
دوید چشم، ز بس حسرت نگاه کشیدم رسید مشق جنون، بسکه مد آه کشیدم
از قلعه فانوس برون آمد شمع دست ظالم زبسکه کوتاه شده است
از بسکه روحم از شکرت یافت تربیت جز شکر شکرت نسراید زبان روح
ز شیخ وشاب مجو دین ودل در این کشور ز بسکه راه دل ودین ز شیخ وشاب زده
گذشت در دل عرفی هوای طرف چمن ز بسکه ریخت فرو گریه های خون پرداز
ز بسکه حیرتم از شش جهت غلو دارد نگه چو آینه‌ام در شکنج فولادست
بسکه می پیچد صدای ناله دل در برم استخوان سینه موسیقار شد در پیکرم
لبت چوحب نبات است بسکه شیرین است ولی ز بس نمکین زو دلم پر از شوراست