معنی کلمه بسودن در لغت نامه دهخدا
کمندی بر آن کنگره درببست
گره زد برو چند و ببسود دست.فردوسی.جوانان به آواز گفتند زود
عنان در رکابت بباید بسود.فردوسی.بگاه بسودن [ جهان ] چو مارست نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.فردوسی.جسم آن چیز است که یافته شود به بسودن. ( التفهیم ). و بر نقطه های فلک البروج همی گذرند ( مدارها ) برخی به بریدن و برخی به بسودن. ( التفهیم ).
مردمان آهن بسیار بسودند ولیک
نبود دود لطیف و خنک و ترّ و مطیر.ناصرخسرو.لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد
ورچه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر.ناصرخسرو.گر تو نخواهی که زیر پای بسایدت
دست نبایدت با زمانه بسودن.ناصرخسرو.بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک [ حجرالاسود ] سیاه گشت. ( مجمل التواریخ والقصص ).
گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی برایت بررفته اوج چرخ بسود.مسعودسعد.لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست.کمال اسماعیل ( از فرهنگ نظام و سروری خطی ).- حس بسودن ؛ حس لامسه : و حس ظاهر پنج است.. و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). طبیبان میگویند که معدن حس دماغست لکن حس دیدن و شنیدن و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آمدست و درست این است. ( ایضاً ).
- قوت بسودن ، قوه بسودن ؛ قوه لامسه. ( فرهنگ فارسی معین ).
|| سوراخ کردن و سفتن. || دور کردن. || بر پشت زدن. || باطل کردن. || از دست افکندن. || محو کردن. || حرکت دادن. || بلعیدن. || آمیختن. ( ناظم الاطباء ).