بسوئ
جملاتی از کاربرد کلمه بسوئ
خواند او را خضر بسوئی برد از پس کوه پیش جوئی برد
عروس چرخ مینائی بصد کید زلیخائی کشد هر دم ز رعنائی بسوئی طرف دامانش
هر کسی گرچه بسوئی روی می آرد ولی در حقیقت روی خلق جمله عالم سوی اوست
هر کسی روی بسوئی بامیدی دارد آخر الامر همه رخت بسوی تو کشند
جز کنج در میکده ما را نبود کنج من غیر تو هرگز نکنم روی بسوئی
روز محشر که سر از خاک لحد بردارند هر کسی روی بسوئی کند و من سویت
گر ترا هر دم بسوئی میل و دل با دیگریست هر کجا خواجوست او را میل خاطر سوی تست
نقلست که روزی معروف را مسافری رسید در خانقاه و قبله را نمیدانست روی بسوئی دیگر کرد و نماز کرد. چون وقت نماز درآمد، اصحاب روی سوی قبله کردند و نماز کردند آن مسافر خجل شد. گفت: آخر مرا چرا خبر نکردید؟ شیخ گفت: ما درویشیم و درویش را با تصوف چه کار؟
این طرفه که قبله جز یکی نیست روی دل هر کسی بسوئی است
گیسو بنما تا زکف شیخ و برهمن زنار بسوئی فتد و سبحه بسوئی