بسق

معنی کلمه بسق در لغت نامه دهخدا

بسق. [ ب َ س َ ] ( ع مص ) بزق. بضق. خدو انداختن. ( منتهی الارب ). خبو بیفکندن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). تف انداختن. ( آنندراج ). آب دهن افکندن.
بسق. [ ب َ ] ( ترکی ، اِ ) سان. ( مؤید الفضلاء ).

معنی کلمه بسق در فرهنگ فارسی

سان

معنی کلمه بسق در دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)
ارتفاع. در اقرب گفته: ، نخل‏های بلند که میوه آن روی هم چیده است.

جملاتی از کاربرد کلمه بسق

هر کس که بکام از سر کوی تو گذر کرد از ساده دلی روی ز جنت بسقر کرد
دیوانه هم، امروز بویرانه نماند؛ در خانه چه مانیم چو عاصی بسقر بر؟!
بسقفش اندر عود سپید و چندن سرخ بخاکش اندر مشک سیاه و عنبرتر
«قالَ مَعاذَ اللَّهِ» ای اعوذ باللَّه و اعتصم به و هو نصب علی المصدر، ای اعوذ باللَّه معاذا و کذلک یقال اعوذ باللَّه و العیاذ باللَّه ای اعوذ باللَّه، معنی آنست که باز داشت خواهم بخدای، «أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ» و لم یقل من سرق تحرّزا من الکذب، «إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ» جائرون ان اخذنا بریئا بسقیم.
بسقر دواج باشد چاره علاج باشد شیشه زجاج باشد نیرنگ چاره سازی
گفتند بوتراب را گرسنگی پدید آمد باران افتاد جمله بادیه طعام بود گفت: این رفقی بوده است اگر به محل تحقیق رسیده بودی چنان بودی که گفت: انی اظل عند ربی فهو یطعمنی و بسقینی.
بسقلاطون چینی در درون شد باغ پنداری که هر شب کاروان آید بباغ از چین و سقلاطون
مهر و مهی که بینی هر صبح و شام تابان تابان بسقف گردون عکسی ازوست ما را
گردد سقر از خدمت او روضۀ رضوان گر واصف خلقش فکند دم بسقر بر
چون گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهر راه هر شهر و دهی یا بسقر یا بسعیر