معنی کلمه بسدین در لغت نامه دهخدا
از آن کو ز ابری بازکردار
کلفتش بسدین و تنش زرین.رودکی.لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین
چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز.منوچهری.ابر بر کار کرده کارگهی
بسدین پود و زمردینش تار.مسعودسعد.ز بسدین لب لعل شکر سرشته او
خطی چو برگ نی سبز نو دمید امسال.سوزنی.فرو گسست بعناب عنبرین سنبل
فرو شکست بخوشاب بسدین شکر.انوری.و در اشعار فارسی گاهی به تخفیف نیز آمده است :
به سمن زار درون لاله نعمان بشنار
چون دواتی بسدین است خراسانی وار
وان دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده بکار
چون دو انگشت دبیری که کند فصل بهار
به دوات بسدین اندر شبگیر پگاه.منوچهری.