بستوه

معنی کلمه بستوه در لغت نامه دهخدا

بستوه. [ ب ِ / ب ُه ْ ] ( ص مرکب ) ستوه. سته. استو. بمعنی ستوه است که ملول و بتنگ آمده باشد. ( برهان ). بمعنی ستوه است که ملول و بتنگ آمده باشد و آن را بحذف واو بِستَه یا بِستُه و، سُتُه نیز گفته اند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). ستوه و ملول و مغموم. ( ناظم الاطباء ). ستوه. ( رشیدی ). محزون. غمزده. بجان آمده. و رجوع به شعوری ج 1 ورق 208 و ستوه شود.

معنی کلمه بستوه در فرهنگ معین

(بِ ) (ص مر. ) دلتنگ و ملول .

معنی کلمه بستوه در فرهنگ عمید

= استوه

معنی کلمه بستوه در فرهنگ فارسی

استوه
( صفت ) ستوه دلتنگ و ملول .

معنی کلمه بستوه در ویکی واژه

دلتنگ و ملول.

جملاتی از کاربرد کلمه بستوه

در او دیو بستوه چونانکه باشد بدو در سروش اهرمن را مسخر
و مدتی برآمد و در خراسان و خوارزم و هر جای فترات‌ افتاد و فتور پیدا شد و ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز در کرمان دست برگشاده بودند و بی‌رسمی میکردند تا رعیّت بستوه شد و بفریاد آمدند، پوشیده تنی چند نزدیک وزیر امیر بغداد آمدند، پسر مافنه‌، و نامه‌های اعیان کرمان بردند و فریاد خواستند و گفتند این لشکر خراسان غافل‌اند و بفساد مشغول، فوجی سوار باید فرستاد با سالاری محتشم تا رعیّت دست برآرد و بازرهیم از ستم خراسانیان و ایشان را آواره کنیم. پسر مافنه و حاجب امیر بغداد بر مغافصه‌ برفتند با سواری پنجهزار، و در راه مردی پنجهزار دل‌انگیز با ایشان پیوست، و ناگاه بکرمان آمدند و از دو جانب درآمدند و به نرماشیر جنگی‌ عظیم ببود و رعایا همه بجمله دست برآوردند بر سپاه خراسان، و احمد علی نوشتگین نیک بکوشیده بود اما هندوان سستی کردند و پشت بهزیمت بدادند، دیگران را دل بشکست و احمد را بضرورت ببایست رفت، وی با فوجی از خواّص خویش و لشکر سلطان از راه قاین بنشابور آمدند، و فوجی بمکران افتادند، و هندوان بسیستان آمدند و از آنجا بغزنین. من که بوالفضلم با امیر بخدمت رفته بودم بباغ صد هزاره، مقدّمان این هندوان را دیدم که آنجا آمده بودند و امیر فرموده بود تا ایشان را در خانه بزرگ که آنجا دیوان رسالت دارند بنشانده بودند و بوسعید مشرف‌ پیغامهای درشت میآورد سوی ایشان از امیر و کار بدانجا رسید که پیغامی آمد که شما را چوب فرموده آید، شش تن مقدّمتر ایشان خویشتن را به کتاره‌ زد، چنانکه خون در آن خانه روان شد، و من و بوسعید و دیگران از آن خانه برفتیم، و این خبر بامیر رسانیدند، گفت: «این کتاره بکرمان بایست زد» و بسیار بمالیدشان و آخر عفو کرد. و پس از آن کارها آشفته گشت و ممکن نشد دیگر [لشکر] بکرمان فرستادن، و احمد علی نوشتگین نیز بیامد و چون خجلی و مندوری‌ بود و بس روزگار برنیامد که گذشته شد.
پیمودن با دست سخنهای من و تو بستوهی و ما بر سر بادیم دگربار
چندان که غم تو میشود انبوهم هم میکوشم که با دلی بستوهم
ملک‌زاده گفت: شنیدم که شگالی بکنار باغی خانهٔ داشت. هر روز از سوراخ دیوار در باغ رفتی و بسی از انگور و هر میوه بخوردی و تباه کردی تا باغبان ازو بستوه آمد. یک‌روز شگال را در خوابِ غفلت بگذاشت و سوراخِ دیوار را منفذ بگرفت و استوار گردانید و شگال را در دام بلا آورد و بزخمِ چوبش بیهوش گردانید، شگال خود را مرده ساخت، چندانک باغبانش بمرودکی برداشت و از باغ بیرون انداخت.
زمین از بار لشکر بود بستوه که می رفتند همچون آهنین کوه
بساغم کو نداند کوه برداشت بشادی این دل بستوه برداشت
تو گفتی یکی آهنین کوه بود ویا زشت عفریت بستوه بود
ز فضل شادان باشی ز زادگان بستوه ز علم فربه گردی ز کودکان لاغر
چشم بستوه آمد ازدیدن ابنا جانم بفغان آمد ازین صحبت قالب