بساوند. [ ب َ وَ ] ( اِ ) پساوند. قافیه شعر. ( برهان ) ( اوبهی ) ( فرهنگ خطی کتابخانه مؤلف ) ( فرهنگ سروری ). در اصطلاح عروض ، قافیه. ( ناظم الاطباء ). قافیه شعر باشد و چون در دنبال شعر است پساوند خواندن بهتر است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) : همه باد و همه بند و همه سست معانی بازگونه با بساوند.لبیبی ( از فرهنگ سروری ).و رجوع به پساوند و شعوری ج 1 ورق 158 شود. || هر دو چیز را گویند که با یکدیگر مناسبتی داشته باشند. ( برهان ). هر دو چیز که با هم مناسبت و مشابهتی داشته باشند. ( ناظم الاطباء ).
جملاتی از کاربرد کلمه بساوند
پس حکما گفتند که فعل میانجیست میان فاعل و میان مفعول، و فعل همیشه یااندر ذات فاعل باشد بقوت یا بر ذات مفعول باشد بفعل.و فعل را بذات خویش قیام نیست، اعنی درودگری یااندر نفس درودگر باشد پوشیده یا بر ذات تخت باشد ظاهر. پس همچنین ادراک که آن فعل مدرک است یااندر مدرک است پوشیده یااندر مدرک است بهم شده. و مدرک جوهر نفس مردمست، و ادراک او مر چیزها (را) بپنج حاست است از بیننده و شنونده و بوینده و چشنده و بساونده، و مر نفس را پنج قوت است از بهر آنک ادراک این پنج مدرک را که هر یکی از آن پنج قوت را جایاندر زیر آن آلت است که آن رگست بدان توان یافتن.
(و شریف تر قوتی مر نفس را قوت عاقله است که آن سه قوت دیگر که مر دیگر حیوان را با مردم اندر آن شرکت است، اندر این مرکب که مر او را این قوت چهارم است و آن هیکل مردم است، مر نفس مردم را قوی تر از آن است که اندر حیوان است که مر نفوس آن را این چهارم قوت نیست. و دلیل بر درستی این قول آن است که حیوانات بی عقل را از یافتن لذت از رنگ های بدیع و مکان های عجیب و شکل های غریب به قوت باصره خویش و از یافتن لذت از آوازهای منظوم مرتب به نغمه های موزون به ترازوی عقل و از یافتن معنی هایی که اندر آواز پوشیده شود به نطق به قوت سامعه خویش، نصیبی نیست. و هم چنین مردم را بدان سه قوت دیگر- از بوینده و چشنده و بساونده- چیزها موجود است به یاری این قوت چهارم- که قوت عاقله است- که مر حیواناتی را که این قوت چهارم ندارند، آن نیست. پس پیدا آمده است بدین روی که قوت های حسی مردم بدانچه قوت عاقله به آن مجاور شده است، شرف گرفته است بر قوت های نفوس دیگر حیوان.)
و اما مر نفس ناطقه را حاست شنونده شریف تر از همه حواس اوست، از بهر آنکه شرف نفس ناطقه بر دیگر نفوس بدان است که علم پذیر است و نفسی که مر او را حاست شنونده نباشد، نه به نطق رسد و نه به هیچ علمی از علوم ریاضی، تا به علم الهی (چه) رسد، بل (که) آن کس (که) گنگ باشد که سخن نتواند گفتن، او از درجه مردمی ساقط باشد. و نفس ناطقه را حاست بوینده کمتر از همه ی حواس است، از بهر آنکه بزرگتر زیانی مر آن کس را که این حاست مر او را نیست آن باشد که مر بوهای خوش را (نیابد) و آن زیان مر آن کس را برابر آن سود بایستد که مر گندهای ناخوش را نیز نیابد. پس پیدا شد بدین شرح که حال حاست شنونده و حاست بوینده اندر شرف خساست سوی نفس ناطقه به خلاف آن است که سوی نفوس ( حیوانات بی نطق است، از بهر آنکه شنونده اندر حیوان خسیس تر حاستی است و ) بوینده اندر ایشان ( شریفتر حاستی است- چنانکه شرح آن ) گفتیم- و حاست شنوایی اندر مردم شریفتر حاستی است و حاست ( بویایی اندر او خسیستر ) حاستی است – به خلاف ( آنکه در ) حیوان ( بی نطق است )- و حاست چشنده مر نفس مردم را لطیف و قوی است. ( نبینی که به قوت این ) حاست مردم همی اندر چیزهایی رغبت کنند که مردم را از آن به جز لذت و رنج گرسنگی همی لذت ( از مژهها حاصل شود که ) مر حیوان بی سخن را آن نیست؟ و اندر دو حاست بساونده وبیننده- که نگاهداشت ( حیوان مر خویشتن را ) از درد و رنج گرما و سرما و جستن مر لذت جفت گرفتن را تا بدان نوع او برنخیزد و (حذر کردن از) دشمن خویش و دور بودن از جویها و جرها که اندر آن اوفتد و هلاک شود و طلب غذا بدان است- بی سخن با مردم انباز است. آن گاه آنچه نفس ناطقه بدان مخصوص است از منافع که گذر آن بر حواس اوست و دیگر حیوانات از آن بی نصیباند، علم است که شرف مردم بر حیوان بدان است. و علم به نفس مردم نادان که او به منزلت ستور است از دانا که او به محل فریشته است، از دو راه رسد- چنانکه گفتیم- : یکی به راه حاست شنوایی که مر قول را بدان یابد، و دیگر به راه حاست بینایی که مرکتاب را بدان خواند- پس از آنکه آموخته باشد- تا به علم از درجه ستوری به درجه فریشتگی رسد.
(آن گاه گوییم که اهل طبایع همی گویند که باد سبک است و سوی حاشیت عالم بر شونده است، و همی ننگرند که هوا بر روی خاک نشسته است و از او همی جدا نشود و سطحی از هوا بر روی آب و خاک پیوسته است و سطحی از او بر روی آتش پیوسته است به فلک اثیر. و این دریای عظیم که از هوا اندر میان این دو سطح است، همه جزوهای او نه اندر مکان خویشند و آنچه نه اندر مکان خویش باشد مقهور باشد. پس جملگی هوا مقهور است. و دلیلی نیست مر طبایعی را بر آنکه گوید: هوا سبک است و میل او سوی حاشیت عالم است، از بهر آنکه یک سطح هوا بر خاک نشسته است و برخاستنی نیست از او، مگر آن گاه کز او آنچه برتر از آن است فرود آید و به جای او بایستد. و ما گوییم: بل که همه هوا به جملگی قصد آن دارند که بر خاک نشینند و لیکن بر یکدیگر اوفتاده اند و جزوهای فرودین مر جزوهای برین را همی نگذارند که فرود آیند و بر خاک اوفتند – هم چنانکه جزوهای خاکند – و آنکه به مرکز عالم نزدیکترند، مر این جزوها را که برتر از آنند، همی نگذارند که آنجا فرو شوند. وهم این است به قول مبرهن، حال ایستادن جزوهای آتش اندر مکان طباعی خویش که سطحی از آتش نیز بساونده است از فروسو مر سطح برین را از جرم هوا و سطحی از آتش نیز بساونده است از برسوی مر سطح فرودین را از فلک ماه. و طبایعان همی گویند: از آتش آن جزوها که بر آن سطح برینند، مقهور نیستند و دیگر جزوها که بر آن سطح است از آتش، مقهورند. و ما گوییم که عالم جسمی کلی است و مر این همه اجسام را میل سوی مرکز عالم است و جزوهای سطح فرودین از آتش اثیر به مرکز نزدیک ترند و ایشان بر سطح هوا تکیه کرده اند و بازداشته مر دیگر جزوها را که از آتش برتر از ایشان اند، از فرود آمدن به جای ایشان و هر چه از آن سطح فرودین برتر است، همه مهورند. و به هر دو قول درست است که بیشتر از اجزای اجسام مقسورند، آن گاه آسمان ها به گرد این امهات اندر آمده اند و هیچ گشادگی نیست اندر میانه ها البته و همه یک جسم است و به صورت ها از یکدیگر جدا اند نه به خللی و گشادگی که میان ایشان هست، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (الذی خلق سبع سموت طباقا ما تری فی خلق الرحمن من تفوت فارجع البصر هل تری من فطور). )
بر تو فراوان درود باید خواندن اما هر چامه را نماند بساوند
و شرف حواس حیوان بی سخن بر یکدیگر نه چو شرف حواس مردم است بر یکدیگر، بل کز آن بعضی هست که موافق است و بعضی هست که مخالف است. و بیان این قول آن است که گوییم: اندر حاست بساونده که آن عام تر است – بدانچه بسودن مر حیوان را اندر همه جسد اوست – مر حیوان را منفعت آن است که (از) درد و رنج که بدان هلاک شود، بدین حاست حذر کند و (مر جفت خویش را به سبب لذت مجامعت به قوت این حاست) جوید تا نوع خویش را از فنا به زایش نگاه دارد، و اندر حاست چشنده مر حیوان را منفعت (آن است کاندر غذای خویش) بدین حاست رغبت کند. و مر حاست بساونده را اندر حیوان بی سخن بر حاست چشنده ی او فضل است، از (بهر آنکه حاست چشنده) حیوانات ضعیف است و مر لذت مژه ها را کمتر یابد و اندر غذای به قوت جاذبه گرسنه شوند و رغبت کنند، (نه بدان که مر چیز) خوش را از ناخوش بدانند – به خاصه مرغان و ماهیان دانه خوار که غذای خویش را ناشکسته فرو خورند – (و از درد و رنج به قوت) حاست بساونده گریزند و اندر جفت گرفتن و نگاهداشت نوع خویش بدین قوت رغبت کنند. پس درست (شد که مر حاست) بساونده حیوان بی نطق را بر حاست چشنده او شرف است اندر او. و اندر (حاست) شنونده مر حیوان را نفع اندکی است. و (دلیل بر درستی) این سخن آن است که بسیار حیوان است که مر او را این حاست نیست، چو ماران و ماهیان و موران و موشان و ملخ و بعضی از مرغان و جز آن، و اندر زندگی و زایش ایشان – که آن کمال حیوان است – بدین سبب خللی نیامده است. پس پیدا شد که حاست شنونده را اندر حیوان بی نطق شرفی نیست و آن کمتر حاستی است اندر ایشان. و اندر حاست بوینده مر حیوان را نفع (آن است) که بدو بشناسد حیوان بی نطق مر غذاهای سودمند و زیان کار خویش را (و) به قوت این حاست از آنچه هلاک او (اندر آن است،) از زهر گیاها و آب های شور و سوزنده و جز آن، پرهیز کند و آن خورد از نبات که به بوی بشناسد که آن مر او را غذاست. ومر این حاست را اندر حیوانات (بر) بیشتر از حواس ایشان فضل است. نبینی که سگ شکاری همی بوی مرغ زنده را اندر جشن ها و کشت ها بیابد و مور اندر زیر زمین (به) بوی دانه ی گندم که به نزدیک خانه ی او بر روی زمین بیفتد، بیابدو بر آید و آن را ببرد؟ و اندر حاست بیننده مر حیوان را منفعت بسیار است، از بهر آنکه (مر) دشمن خویش را از دیگر حیوان (بدین حاست) بشناسد، هم چنانکه مر زیان کار خویش را از نبات به حاست بوینده بشناسد و مر خورش خویش را بدین حاست تواند طلب کردن وز جرها و جوی ها و آب و آتش که اندر آن هلاک شود به حاست بیننده پرهیز کند. و فایده حیوانات بی سخن اندر کشیدن منفعت به خویشتن و دور کردن مضرت از خویشتن بدین روی هاست که یاد کردیم و شرف حواس ایشان بر یکدیگر چنین است که گفتیم.
(و نیز گوییم اندر لذتی که مردم از راه حاست بساونده یابد، که از بسودنی ها چیزی از هوا نرم تر نیست و اگر مردی برهنه بنشیند تا جسد او با هوا خو کند و آن حال طبیعی او باشد، آن گاه پس از آن اگر جبه ای از موی سمور بپوشد، بدان از حال طبیعی خویش بیرون شود و لیکن رنجه نشود، بل که از آن لذت یابد، به خلاف حکم این فیلسوف که گفت: رنج از بیرون شدن آید از طبیعت و لذت بازگشتن باشد به طبیعت. و اندر حاست چشنده گوییم که چو مردم چیزی نچشیده باشد، حاست چشنده او به حال طبیعی باشد، و چو پاره ای انگبین به دهان اندر نهد، حاست او از حال طبیعی بگردد و بیرون شود و از آن لذت یابد. و به حکم این فیلسوف بایستی که رنجه شدی بدانچه انگبین مر حاست چشنده او را از حال طبیعی بیرون برد. و این تاثیر کننده نخستین بود اندر حاست این مرد و چو بر اثر این تاثیر کننده دیگر تاثیر کننده به ضد این بیاید و آن پاره شحم حنظل بود تا مر او را از بیرون شدگی از طبیعت به طبیعت باز برد، بایستی کز آن لذت یافتی به حکم این فیلسوف، و لیکن از این بازبرنده مر او را به طبیعت سخت رنجه گشت. و چو به چشیدن انگبین که بدان از حال طبیعی بیرون شد لذت یافت و از چشیدن شحم حنظل که بدان به حال طبیعی بازگشت رنجه شد، ظاهر شد که قول این مرد اندر این معنی نادرست است. پس این حال جز آن است که چشنده شکر و انگبین همیشه به طبیعت باز آید و چشنده هلیله و حنظل همیشه همی از طبیعت بیرون شود.)