معنی کلمه بسان در لغت نامه دهخدا
بس عزیزم ، بس گرامی سال و ماه
اندر این خانه بسان نوبیوک.رودکی.پدید تنبل او ناپدید مندل او
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.رودکی.بحق آن خم زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.رودکی.بیاستو نبود خلق رامکر بدهان
ترابکون بود، ای کون بسان دروازه.معروفی بلخی.کافر نعمت بسان کافر دین است.معروفی بلخی.همه باز بسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.ابوشکور.آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه.یوسف عروضی.نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال ، نال وار نویده.عماره.جدا گشت از او [ مادر سیاوش ] کودکی چون پری
بچهره بسان بت آذری.فردوسی.بدامم نیاید بسان تو گور
رهایی نیابی بدین سان مشور.فردوسی.یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.فردوسی.نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا.منوچهری.نرگس بسان کفه سیمین ترازوییست
چون زرّ جعفری بمیانش درافکنی.منوچهری.بستان بسان بادیه گشته است پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی.منوچهری.هره ٔنرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی قلی مسکه.حکاک.بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار.( از تاریخ بیهقی ).بسان بتکده شد باغ وراغ کانون گشت
در آن ز نور تصاویر و اندرین از نار.حکیم غمناک ( از فرهنگ اسدی ).بروز هیچ نبینم ترا بشغل و بساز
بشب کنی همه کاری بسان خر بیواز
خباز قاینی ( از حاشیه فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ).
بسان گمان بود روز جوانی
قراری نبوده است هرگز گمانرا.ناصرخسرو.بستان ز نوشکوفه چو گردون شد
تا نسترن بسان ثریا شد