معنی کلمه بزمگاه در لغت نامه دهخدا
بقلب اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ.فردوسی.که روشن شدی زو همه بزمگاه
بیاور که ما را ببزمست راه.فردوسی.شما را از آسایش و بزمگاه
گران شد بدینسان سر از رزمگاه.فردوسی.به زهراب شمشیر در بزمگاه
بکوشش توانمْش کردن تباه.فردوسی.باغ شکفته ای چو درآئی ببزمگاه
شیر دمنده ای چو درآئی بکارزار.فرخی.همین بزمگاه دلارای اوست
در این نغز تابوت هم جای اوست.( گرشاسب نامه ص 134 ).در بزمگاه مالک ساقی زمانه اند
این ابلهان که در طلب جام کوثرند.ناصرخسرو.به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدّام
به رزمگاه تو خانان و ایلکان حُجّاب.مسعودسعد.وز بر آن بزمگاه نوبتی خسروی
همچو قضا کامکار همچو قدر کامران.خاقانی.بفرمود تا بزمگاه اوبه تعبیه خیول و تغشیه فیول بیاراستند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 332 ).
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز.نظامی.مرا در بزمگاه شاه بردند
عطارد را ببرج ماه بردند.نظامی.ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه
که آباد باد از تو این بزمگاه.نظامی.چو شاهان نشستند در بزم شاه
شد آراسته حلقه بزمگاه.نظامی ( از آنندراج ).بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برین
گلشنی پیرامنش چون روضه دارالسلام.حافظ.عرصه بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جام مالامال.حافظ.حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالی مباد عرصه این بزمگاه از او.حافظ.تو شمع مهر فروغی و بزمگاه وجود
فلک همیشه چو فانوس پاسبان تو باد.کلیم ( از آنندراج ).- بزمگاه آراستن ؛ بزم آراستن. مجلس عیش و عشرت و مهمانی ساختن :
بپخت وبخوردند و می خواستند