معنی کلمه بزرگی در لغت نامه دهخدا
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانْت مرگ رویاروی.حنظله بادغیسی.بزرگی و شاهی و فرخندگی
توانائی و فر و زیبندگی.دقیقی.کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین
می گردان که جهان یاوه و گردانستا.دقیقی.چو تاج بزرگی بسر بر نهاد
از او شاد شد تاج و او نیز شاد.فردوسی.بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست ؟فردوسی.بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فر بزرگی چه داری نشان ؟فردوسی.بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی.فردوسی.سخنهای بیداد گوید همی
بزرگی بشمشیر جوید همی.فردوسی.او را سزد بزرگی و او را سزد شرف
او را سزد منی و هم او را سزد فخار.فرخی.هر کجا عنایت آفریدگار جل جلاله آمده همه هنرها و بزرگی ها ظاهر کرد. ( تاریخ بیهقی ص 387 ). قوم را سخت ناخوش می آید وی را در درجه ای بدان بزرگی دیدن. ( تاریخ بیهقی ). سستی بر اصالت رائی بدان بزرگی... دست یافت. ( تاریخ بیهقی ).
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کِت اورنج و چتر و که ات تاج داد.اسدی.بزرگی یکی گوهر پربهاست
ورا جای در کام نر اژدهاست.اسدی.بیاد آمدم فر فرهنگ اوی
بزرگی و دیهیم و اورنگ اوی.( گرشاسب نامه ص 26 ).چیست بزرگی همه دنیاو دین
جز که مر او را نشد این هر دو نام.ناصرخسرو.گر بنزد توبپیری است بزرگی ، سوی من
جز علی نیست به شابی نه حکیم و نه کبیر.ناصرخسرو.اگر بزرگی و جاه و جلال در درمست
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستمست.ناصرخسرو.حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی
هم بر آن سان که همی خلق جهان می طلبند.ناصرخسرو.گفتم از دولت تو آن بینم
که بزرگی تو سزا باشد.مسعودسعد.خرد شاخی که شد درخت بزرگ