معنی کلمه برنگ در لغت نامه دهخدا
چو ماسوره هند باری برنگ
میان آکنیده به تیر خدنگ.نظامی.|| غلق در خانه. || کلید، که عربان مفتاح خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ). کلید و دربند. ( ناظم الاطباء ).
برنگ. [ ب َ رَ ] ( ص ) دارای رنگ و لون. ( ناظم الاطباء ). این کلمه در ناظم الاطباء به فتح اول است اما ظاهراً باید مرکب از ب ِ + رنگ باشد، به معنی بارنگ و دارای رنگ : تلوّن ؛ برنگ شدن. ( تاج المصادر بیهقی ).
- برنگ دادن ؛ رنگ کردن چیزی را. ( آنندراج ) :
گذشت عید بهار و ز تنگدستیها
رخی برنگ ندادیم از حنای قدح.میرزا صائب ( از آنندراج ).|| ( اِ ) مداد.مرکب. سیاهی دوده مرکب. نقس. ( یادداشت دهخدا ). او را گفتند : یارب که سرش بریش ورگیرندا، این چه رسوائیست ؟ جواب داد به زبان اصفهانی : «دفیران رابرنگ اورنگ بود» یعنی کاتبان را سیاهی بر جامه هنرباشد، چنانکه عرب گوید: اًن المداد خلوق ثوب الکاتب. ( ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 111 ). مراد خالهای مرکب چکیده بر جامه است. ( یادداشت دهخدا ).
برنگ. [ ب ِ رِ ] ( اِ ) برنج کابلی و آن تخمی است دوایی که بیشتر از کابل آوردند. ( برهان ). قسمی از هلیله. ( ناظم الاطباء ). برنج کابلی. ( الفاظالادویة ). رجوع به برنج و برنج کابلی شود.
برنگ. [ ب ِ رِ ] ( اِ ) برنج ، که آلیاژی است. ( از فرهنگ فارسی معین ). از آن در ساختن اشیاء فلزی استفاده کنند. رجوع به برنج شود.
برنگ. [ ب ُ رُ ] ( اِ ) اندوخته و ذخیره و پس انداز. ( برهان ). نفع و سود و حاصل و ذخیره و اندوخته. ( ناظم الاطباء ). || ( اِخ ) نام ولایتی است که قطب جنوبی آنجا دیده میشود. ( برهان ). نام آن قسمت از زمین که در آن قطب جنوب نمایان است. ( ناظم الاطباء ).
برنگ. [ ب ِ رَ] ( اِخ ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. سکنه آن 107 تن است. آب آن از رودخانه هیرمند و محصول آن غلات و لبنیات است. ( از فرهنگجغرافیایی ایران ج 8 ).
برنگ. [ ب ِ رَ ] ( اِخ ) ویتوس. ( 1680 - 1741 م. ). دریانورد دانمارکی. وی بسال 1728 م. تنگه و دریای برنگ را کشف کرد و آنها به اسم او نامیده شدند. ( از فرهنگ فارسی معین ). برینگ.
برنگ. [ ب ِ رَ ] ( اِخ ) ( دریای... ) دریایی است منشعب از اقیانوس کبیر که بوسیله تنگه ای بهمین نام آسیا را از آمریکا جدا میسازد. این دریا امتداد شمالی اقیانوس کبیر است و بین سیبریه و آلاسکا قراردارد و مساحت آن در حدود 2273000 کیلومتر مربع است.( از دایرة المعارف فارسی ) ( از فرهنگ فارسی معین ).