برنشستن

معنی کلمه برنشستن در لغت نامه دهخدا

برنشستن. [ ب َ ن ِ ش َ ت َ ] ( مص مرکب ) سوار شدن. ( از برهان ) ( غیاث ) ( آنندراج ).رکوب. ( از تاج المصادر بیهقی ). رکب : هرگاه خزینه دار ملک برنشستی و جایی رفتی و یوسف با او بودی... ( ترجمه طبری بلعمی ). نصر سیار... آخرسالار خویش را بخواند و گفت فلان اسب را بیار و برنشست و برفت.( ترجمه طبری بلعمی ). ابوبکر بیرون آمد و اسبش آورده بودند برننشست و همچنان پیاده میرفت. عبدالرحمان گفت برنشین همچنان برننشست تا سه کرت گفت برنشین و برننشست و همچنان پیاده میرفت. ( ترجمه طبری بلعمی ).
به شبگیر شاپور یل برنشست
همی رفت جوشان کمانی بدست.فردوسی.بدو داد اسب و دو دستش ببست
وز آن پس بفرمود تا برنشست.فردوسی.ز اسپ اندر آمد دو دستش ببست
به پیش اندر افکند و خود برنشست.فردوسی.در این میانه که او می نخورد و برننشست
شنیده ای که دل خلق هیچ بود بجای ؟فرخی.بارگی خواست شاد بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شار.عنصری.برنشست و به در حصار شد پدر [ امیر خلف ]چون او را بدید از دور، هم از آنجا فرود و پیاده شد. ( تاریخ سیستان ). لشکر برنشستند اندر شب و بهزیمت از شهر بیرون شدند. ( تاریخ سیستان ). میر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347 ). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت. ( تاریخ بیهقی ).پنجشنبه سلطان برنشست و به کوشک سپید رفت. ( تاریخ بیهقی ). اسبی بلند برنشستی با بناگوش و زیربند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364 ). خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست. ( تاریخ بیهقی ). امیر دررسید پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند. ( تاریخ بیهقی ).
به کس روی منمای جز گاه گاه
به هر هفته ای برنشین با سپاه.اسدی.چو تنها بوی رنج برده بسی
مده اسب تا برنشیند کسی.اسدی.مظلومان را انصاف دادی چون برنشستی. ( قصص الانبیاء ص 79 ). چون طالوت آنرا بدید برنشست و همه سیصدوسیزده کس بودند. ( قصص الانبیاء ص 144 ). مردی را اسپی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. ( سفرنامه ناصرخسرو ). سواری فرودآمد تا نعل بازگیرد... و برنشست. ( مجمل التواریخ و القصص ). و از ایشان سوار را نشان داد که چه وقت فرودآمد و برنشست. ( مجمل التواریخ و القصص ). آنگاه برخاستی و برنشستی و به کاخ رفتی. ( تاریخ بخارا ص 9 ). اسب یحیی را آوردند تا برنشیند. ( تاریخ بیهق ).

معنی کلمه برنشستن در فرهنگ معین

( ~. نِ شَ تَ ) (مص ل . ) ۱ - سوار شدن . ۲ - نشستن بر تخت شاهی .

معنی کلمه برنشستن در فرهنگ عمید

۱. سوار شدن بر اسب.
۲. نشستن بر تخت.

معنی کلمه برنشستن در فرهنگ فارسی

سوارشدن براسب، نشستن برتخت، سواره براسب
( مصدر ) سوار شدن ( براسب و مانند آن ) . ۲- نشستن برتخت شاهی جلوس براریک. سلطنت .

معنی کلمه برنشستن در ویکی واژه

سوار شدن.
نشستن بر تخت شاهی.

جملاتی از کاربرد کلمه برنشستن

همانا علی تگین‌ که عهد کرده است و دیگران زهره ندارند که قصدی کنند. رای درست آن می‌بینم که سوی نشابور رویم تا به ری نزدیک باشیم و حشمتی افتد و آن کارها که پیچیده میباشد گشاده گردد و گرگانیان بترسند و مال ضمان‌ دو ساله بفرستند.» خواجه گفت: «صواب آن باشد که رای عالی بیند.» و بونصر دم نزد. و حاجبان بگتغدی و سباشی‌ و بوالنّضر را روی آن نبود که در چنین کارها سخن گفتندی، خاصّه که وزیر برین جمله سخن گفت. و امیر فرمود که نامه باید نبشت سوی حسین وکیل‌ تا باز گردد و سرای پرده نوبتی‌ بازآرند. گفتند: چنین کنیم. و بازگشتند. دو خیلتاش‌ نامزد شد و نامه نبشته آمد و بتعجیل برنشستند و برفتند. بونصر وزیر را گفت که «خواجه بزرگ دید که نگذاشتند که یک تدبیر راست برفتی؟» گفت: «دیدم، و این همه عراقی دبیر کرده است، خبر یافتم؛ و امروز بهیچ حال روی گفتار نیست‌ . تا نشابور باری‌ برویم و آنجا مقام کند، پس اگر این، عراقی در سروی نهاده باشد که سوی گرگان و ساری باید رفت از بهر غرض خویش تا تجمّل و آلت و نزدیکی وی بامیر مردمان آن ولایت ببینند و قصد رفتن کند، بی‌حشمت‌ خطای این رفتن بازنمایم و از گردن خویش بیرون کنم، که عراقی مردی است دیوانه و هرچش‌ فراز آید میگوید و این خداوند میشنود و چنان نموده است بدو که از وی ناصح‌تر کس نیست و خراسان و عراق بحقیقت در سر کار او خواهد شد، چنین که می‌بینم.»
برنشستند تو گفتی به یکی ببر ستبر نوعروسانی بنهفته به کتّان پیکر
بفرمود تا برنشستند، شاه خرامان و شادان گرفتند راه
چو آگاه شد لشکر و شاه چین همه برنشستند گردان کین
و پس خلعتها بیاوردند، قباهای سقلاطون‌ قیمتی ملوّنات‌ و دستارهای قصب‌، و در خانه شدند و بپوشیدند، و موزه‌های سرخ‌ . بیرون آمدند و برنشستند، و اسبان گرانمایه و ستامهای‌ زر، و برفتند. و من نزدیک امیر آمدم و آنچه رفته بود بازگفتم.
بسا طالب که بر خود برنشستند تمامت راه را بر خود ببستند
یلان برنشستند بر بادپای سراسر سوی رزم کردند رای
هیون برنشستند و اسپان به دست برفتند گردان خسروپرست
همانگه بار را فرمود بستن سواران سپه را برنشستن
مه و خورشید دل در صید بستند به شبدیز و به گل‌گون برنشستند