معنی کلمه برشدن در لغت نامه دهخدا
فرو شد بماهی و برشد بماه
بن نیزه و قبه بارگاه.فردوسی.همی برشد ابر و فرود آمد آب
همی گشت گرد سپهر آفتاب.فردوسی.رده برکشیدند و برشد خروش
سپهدار ایران برآمد بجوش.فردوسی.گه ز بالا سوی پستی باز گردد سرنگون
گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.فرخی.ز هر بیغوله و باغی نوای مطربی برشد
دگر باید شدن ما را کنون که آفاق دیگر شد.فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 45 ).بکوه برشد و اندر نهاله گه بنشست
فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ ، بچنگ.فرخی ( ایضاً ص 206 ).سالار سپاهان چو ملک شد بسپاهان
برشد بهوا همچویکی مرغ هوایی.منوچهری.با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات عُلی بر شده زیشان لهبی.منوچهری.برشد از دختر رز تا فلک پنجم
بوی مشک تبت و نور بر از انجم.منوچهری.گرچه بهوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه بزمین درشد چون مردم مائی.منوچهری.و از در شارستان که نو کرده اندبدرپارس برشد و بمسجد آدینه شد. ( تاریخ سیستان ). و محمدبن رویدی بکوه برشد. ( تاریخ سیستان ). بقلعه برشد. ( تاریخ سیستان ).
بچرخ از همه شهر برشد خروش
ز جوشنوران باره آمد بجوش.اسدی ( گرشاسب نامه ).درآمد چنان زد یکی را به تیغ
کجا سرش چون ماغ برشد به میغ.اسدی ( گرشاسب نامه ).خوش آمدش و برشد بدانجایگاه
برآسودلختی در آن سایه گاه.اسدی ( گرشاسب نامه ).تدبیر برشدن بفلک چون نمیکنی
چون کار و بار خویش نگیری بمحکمی.ناصرخسرو.جانت بسخن پاک شود زانکه خردمند
از راه سخن برشود از چاه به جوزا.ناصرخسرو.