معنی کلمه برخوردن در لغت نامه دهخدا
همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر
زانچه ورزید کنون بربخورد برزگرا.شاکر بخاری.برنجد یکی دیگری برخورد
بداد و ببخش کسی ننگرد.فردوسی.بدو گفت برخوردی از رنج خویش
همه ساله شادان دل از گنج خویش.فردوسی.سپاسم ز یزدان که دادم خرد
روانم همی از خرد برخورد.فردوسی.چو ما رفته باشیم کیفر برند
نه بس روزگار از جهان برخورند.فردوسی.برخور از بخت جوان و برخور از ملک جهان
برخور از عمر دراز و برخور از روی نگار.فرخی.به دل برخور زبت روئی که او را خوانده ای دلبر
ببر درکش نگارینی که آنرا خوانده ای جانان.فرخی.گهی از دست او می خور گهی از دو لبش برخور
گهی از روی او گل چین گهی از زلف او ریحان.فرخی.بهمه کامهای خویش برس
وز تن و جان و از جهان برخور.فرخی.برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری.منوچهری.بنورش خورد مؤمن از فعل خود بر
بنارش برد کافر از کرده کیفر.ناصرخسرو.ز شعر حجت و از پندهایش بربخوری
اگر درخت دل تو ز عقل بردارد.ناصرخسرو.تا کی تو بتن برخوری از نعمت دینار
یکچندبجان از نعم دانش برخور.ناصرخسرو.بدین و دنیا برخور خدایرا بشناس
که سنتش همه عدلست و رحمت و کرم است.ناصرخسرو.برخور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم.مسعودسعد.و هیچ برنخورد [ شیرویه ] از پادشاهی. ( مجمل التواریخ ).
ز وصل یار دلبر برنخوردم
ز هجر دوست برخوردار بودم.سید حسن غزنوی.هرچند که هیچ برنخورد از تو دلم
هرگز نشود بمهر سرد از تو دلم.سوزنی.خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا
تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری.