برای
معنی کلمه برای در لغت نامه دهخدا

برای

معنی کلمه برای در لغت نامه دهخدا

برای. [ ب َ ی ِ ] ( حرف اضافه ) تعلیل را رساند. بواسطه ٔ. بعلت. بسبب. بجهت. ( ناظم الاطباء ). جهت. ( آنندراج ).
حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک
بیچاره خار میخورد و بار می برد.سعدی.یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار.سعدی.پادشاه از برای دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران. ( گلستان ).
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو.حافظ.- از برای ؛ بسبب. بجهت.بهر. ( ناظم الاطباء ):
- برای آنکه ؛ از برای آنکه. بسبب آنکه. بجهت آنکه. ( ناظم الاطباء ).
- برای چه ؛ بچه علت. چرا.
- ز برای ؛ از برای. بجهت :
جام طرب بدوست ده تیغ بخورد دشمنان
کان زبرای مجلس است این زبرای معرکه.سلمان. || بخاطر. بهر.( ناظم الاطباء ). از بهر. لاجل. من اجل. ( یادداشت بخط مؤلف ). لَِ. را. از قبل. از آنروی. بخش. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
نوردبودم تا ورد من مورد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد.کسایی.برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. ( تاریخ بیهقی ).
فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب
برای عید بود گوسفند قربانی.سعدی.بسان چشم که گرید برای هر عضوی
غمی به هر که رسد میکند ملول مرا.راضی.- امثال :
اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد.
برای خالی نبودن عریضه .
برای هر نخور یک بخور پیدا میشود.
- برای آتش بردن آمدن ؛ مرادف آتش گرفتن و رفتن. ( ازآنندراج ). هیچ توقف نکردن :
شوخی که مباح داندم خون خوردن
آمد چو پس از هزار عذر آوردن
بنشست زمانی و دلم با خود برد
گویا آمد برای آتش بردن.فیروزآبادی ( آنندراج ).- برای خویش بودن ؛ خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. ( آنندراج ) :
الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش
سود است سود با تو شریک زیان ما.ظهوری ( آنندراج ).- برای فلان را ؛ بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. ( آنندراج ) :
بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه
تو خون من بریز برای ثواب را.خسرو ( آنندراج ). || علامت تخصیص و گاه با «را» علامت تخصیص مؤکدشود. ( یادداشت مؤلف ) :

معنی کلمه برای در فرهنگ معین

(بَ یِ ) (حراض . ) ۱ - به علت ، به سبب ، به جهت (تعلیل را رساند ). ۲ - به خاطر. ۳ - به منظور (در بیان هدف و مقصود از چیزی ). ۴ - در برابر (در بیان برابری و تقابل ارزش و مقدار چیزی ). ۵ - در مدت زمان ، به مدت . ۶ - نسبت به (در بیان رابطه و نسبت میان دو امر ).

معنی کلمه برای در فرهنگ عمید

۱. به منظورِ، با این هدف که.
۲. به علتِ، به سببِ.
۳. برای اختصاص دادن چیزی به کار می رود: این جعبه برای استفاده در مواقع ضروری است.
۴. در ازایِ، در برابرِ.
۵. نسبت به، به خاطرِ: برایش می میرد.

معنی کلمه برای در فرهنگ فارسی

استاد فرانسوی ( و . کوپوره ۱۸٠۹ - ف. ۱۸۵۲ م . ) وی کور بود و الفبای برجسته را برای کوران اختراع کرد . نام او به مدرسه تعلیمات کوران ( فرانسه ) داده شد .
۱- تعلیل را رساند بواسط. بعلت بسبب بجهت : برای آن آمد که شما را ببیند . ۲- بخاطر : ( برخیز بتا بیا برای دل ما. ) ( خیام ) یا برای آنکه . زیرا که بجای ( لانه ) در عربی : ( برای آنکه هر که از کسب و حرفت اعراض نماید نه اسباب معیشت خویش تواند ساخت و نه دیگران را در تعهد تواند داشت . ) ( نصرالله بن عبدالحمید . کلیله و دمنه ) در ترجم. ( لانه ان لم یکتسب لم یکن له من مال یعیش به ... ) ( ابن مقفع . کلیله و دمن. عربی ) .

معنی کلمه برای در دانشنامه عمومی

برای (آلمان). برای ( به آلمانی: Brey ) یک شهر در آلمان است که در ماین - کبلنتس واقع شده است. برای ۱٬۶۲۲ نفر جمعیت دارد.
برای (شهر). برای ( به لاتین: Brye ) یک منطقهٔ مسکونی در بلژیک است که در فلورو واقع شده است.
معنی کلمه برای در فرهنگ معین
معنی کلمه برای در فرهنگ عمید
معنی کلمه برای در فرهنگ فارسی

معنی کلمه برای در ویکی واژه

برآیه
در بیان هدف و مقصود از چیزی بکار می‌رود؛ به منظورِ. در بیان اختصاص یا تعلق داشتن چیزی به کسی یا امری بکار می‌رود.
به علت، به خاطر، به سبب، به جهت (تعلیل را رساند).
به منظور (در بیان هدف و مقصود از چیزی).
در برابر (در بیان برابری و تقابل ارزش و مقدار چیزی).
در مدت زمان، به مدت.
نسبت به (در بیان رابطه و نسبت میان دو امر).
تعیین و نشان دادن نقطه شروع مرز و محدوده انسان‌های بی‌فرهنگ و‌ بی‌تمدن در دوران باستان و به زبان معیار باستان. برای ممکن است به صورت بَر - آیه قابل تجزیه باشد و حاکی از محل اسکان و زیست اقوام و قبایل بی‌تمدن بوده است.

جملاتی از کاربرد کلمه برای

صورت یاری که سوی او شوی از برای مونسی‌اش می‌روی
خورده‌ام از برای دفعِ ملال نمکِ میوه یازده مثقال
از رشک سوختم، برقیبان سخن مکن گر می کنی، برای خدا، پیش من مکن
وزد نسیم ظفر بر لوای منصورت بهر طرف که توجه کنی برای صواب
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور هر چند روی مردم عالم ندیدنی است
روان برای تو شاهی فدا کند جان را اگر ز گوشه غمزه تو میزنی تیرش
او نیز نوشته نامه‌ای نغز در عذر خود از برای هاتف
در مظاهر تا شود ظاهر جمال روی او هر دو عالم را برای روی خود منظر کند
برای نزهت بزم طربسرایش را نهاد در بر ناهید آسمان طنبور
خیر کن با خلق، از بهر خدا یا برای جان خود، ای کدخدا