معنی کلمه برافروختن در لغت نامه دهخدا
- برافروختن موم ؛ عبارت است از گفتن سخن نرم. ( آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه ).
- برافروختن نام ؛ کنایه از مشهور وبلندآوازه کردن :
بخاک اندر افکند ارجاسب را
برافروخت او نام گشتاسب را.فردوسی. || افروخته شدن. مشتعل شدن. ملتهب شدن. شعله کشیدن.لازم و متعدی بکار رود :
گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون
گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.فرخی. || روشن شدن. منور گشتن. فروزان شدن. || سرخ و گلگون شدن رخسار، از شادی و نشاط و یا شرم یا بیماری یا خشم :
ببالید قیصر ز گفتار اوی
برافروخت پژمرده رخسار اوی.فردوسی.برافروخته رخ ز بس خشم و درد
به کس رای گفتار از بن نکرد.فردوسی.ز گفتار او رخ برافروخت شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه.فردوسی.برافروخت رخ زان سخن ماه را
چنین پاسخ آورد دلخواه را.اسدی.عبدمناف را از این سخن روی برافروخت و شادمان گشت. ( مجمل التواریخ ). قاروره بخواست و بنگریست رویش برافروخت و گفت... ( چهار مقاله ).
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده خوی.سعدی.استحماش ؛ برافروختن از خشم. احتدام ؛ برافروختن از غضب. ( منتهی الارب ). || رواج دادن. رواجی دادن. رایج کردن. رونق بخشیدن. رونق دادن. تیز کردن :
هر آن کس که ایمن شد از کار خویش
بر ما برافروخت بازار خویش.فردوسی.رجوع به افروختن در همین لغت نامه شود.