معنی کلمه بدیل در لغت نامه دهخدا
جشن فریدون خجسته باد و همایون
بر عضد دولت آن بدیل فریدون.فرخی.در جهانداری بملک و در عدو بستن بجنگ
هم سلیمان را قرینی هم فریدون را بدیل.فرخی.از جهان علم و دین بری وین جا
حکمت و پند ماند از تو بدیل.ناصرخسرو.ور جز در تست بوسه جایم
پس من نه بدیل بوالعلایم.خاقانی.بدیل دوستان گیرند و یاران
ولیکن شاهد ما بی بدیل است.سعدی ( طیبات ).- بدیل یافتن ؛ عوض یافتن. چیزی را بجای چیز دیگر بدست آوردن :
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب.رودکی ( احوال و اشعار رودکی ، نفیسی ص 969 ).
بدیل. [ ب َ ] ( اِخ ) نام خاقانی شروانی. ( از غیاث اللغات ) ( از آنندراج ) :
بدل من آمدم اندر جهان سنایی را
بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد.خاقانی.
بدیل. [ ب ُ دَ ] ( اِخ ) نام چند تن صحابی و چند تن محدث است. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). رجوع به الاصابة و امتاع الاسماع شود.