بدگوهر

معنی کلمه بدگوهر در لغت نامه دهخدا

بدگوهر. [ ب َ گ َ / گُو هََ ] ( ص مرکب ) بدذات و بداصل. ( برهان قاطع ) ( هفت قلزم ) ( ناظم الاطباء ) ( از ولف ). بدسرشت و بداصل. ( آنندراج ). هرچیز که اصلاًبد باشد. بدنژاد. ( ناظم الاطباء ). بی اصل. بی گوهر. بدنهاد. بدفطرت. نانجیب. ( یادداشت مؤلف ) :
چه باشد مرا گفت از این کشتنا
مگر کام بدگوهر آهرمنا.فردوسی.و رجوع به ترکیبات گوهر شود.

معنی کلمه بدگوهر در فرهنگ معین

( ~. گُ هَ )(ص مر. ) بدنژاد. بدسرشت .

معنی کلمه بدگوهر در فرهنگ عمید

بداصل، بدذات، بدنژاد.

معنی کلمه بدگوهر در فرهنگ فارسی

بدگهر، بداصل ، بدذات ، بدنژاد
( صفت ) ۱ - بداصل بد نژاد . ۲ - بد ذات مقابل نیک گوهر .

جملاتی از کاربرد کلمه بدگوهر

ز بدگوهری ارچه نشناختی به من سایه هرگز نینداختی
بر این صورت چه می‌چفسی ز بی‌معنی چه می‌ترسی چو گوهر در بغل داری ز بدگوهر چه اندیشی
جهانی بدو کرده دیده پرآب ز کردار بدگوهر افراسیاب
چو ضحاک بدگوهر بدمنش که کردند شاهان بدو سرزنش
هر کجا سنگدلی سرکش و بدگوهر هست همچو کهسار سرش بر فلک از استعلاست
همیدون برآورد بیژن خروش که ای ترک بدگوهر تیره هوش
که هر کاو کند نام مردی بلند نیاید ز بدگوهران جز گزند
هر زمان گوئی که اندر کسب کان گوهرم همچنین است ای پسر کانی ولی بدگوهری
هم از بدنژادان و بدگوهران مکن‌ وام کش هست و خشی گران
بدو گفت شاه این نه کارمنست که این رای بدگوهر آهرمنست