معنی کلمه بدرام در لغت نامه دهخدا
کافروخته روی بود و بدرام
پاکیزه نهاد و نازک اندام.نظامی.بگریم بر آن تخت بدرام او
زنم بوسه ای بر لب جام او.نظامی. || مجلس دلگشا و جای آسایش و آرام. ( برهان قاطع ) ( هفت قلزم ). مجلس دلگشا. ( فرهنگ سروری ). جای آرام چون باغ و خانه و مجلس. ( شرفنامه منیری ) :
چو آراست آن باغ بدرام را
برافروخت روی دلارام را.نظامی.- بدرام کردن ؛ آراسته و دلگشا کردن :
بهرای گنجش چو بدرام کرد
بپهلو زبانش هری نام کرد.نظامی.ارسطوش فرزند خود نام کرد
بتعلیم او خانه بدرام کرد.نظامی. || خرام. ( برهان ) ( هفت قلزم ). || همیشه و مدام. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( هفت قلزم ). همیشه و جاوید. ( انجمن آرا ) :
ز روزگار وفادار دولتت بدرام.مختاری ( از انجمن آرا ).و رجوع به پدرام شود.
بدرام. [ ب َ ] ( ص مرکب ) جانوران وحشی را گویندعموماً و اسب و استر سرکش را خصوصاً. ( برهان قاطع ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از هفت قلزم ). توسن و سرکش. ( ازانجمن آرا ) ( آنندراج ) ( از غیاث اللغات ). توسن. ( فرهنگ سروری ). شموس. صعب. ( یادداشت مؤلف ) :
کاین گنبد بدرام گرد گردان
شوریده بسی کرد کار پدرام.ناصرخسرو.در بارگاه ملک میان بست و ایستاد
بر طاعت تو دولت بدرام رام تو.مسعودسعد.خسته ام نیک از بد ایام
طیره ام بر طالع بدرام خویش.خاقانی.شاید که ماه نو نشود بیش از این که بود
نعل سمند مرکب بدرام روزگار.شمس طبسی.رایض رای ترا گشته مطیع
کره توسن چرخ بدرام.اثیر اومانی.و زمام جهان بدرام در قبضه مرام ایشان نهاده. ( جامعالتواریخ رشیدی ). و بهرام خنجر... از پی پیکار دشمن بدرام او از نیام انتقام برمی کشد. ( جامعالتواریخ رشیدی ). و در آن ایام از تأثیر سپهر بدرام شهزاده لوتای درگذشت. ( جامعالتواریخ رشیدی ).
تا که نور شوق شمس الدین بمن راحت نمود