بددل

معنی کلمه بددل در لغت نامه دهخدا

بددل. [ ب َْ، دِ ] ( ص مرکب ) ترسنده و ترسناک. ( برهان قاطع ). ترسناک. ( غیاث اللغات ). ترسنده و بیمناک ورمیده خاطر. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بزدل ، نقیض شجاع. ( هفت قلزم ). جبان و ترسناک. ( ناظم الاطباء ). جبان. ( زمخشری ) ( دستوراللغة ). جُبّا. فَشِل. ( دهار ). اِجفیل. جَبّان. جَبّانة. جِبز. جِبس. جَبنان. جُبَّه ْ. جَبین. خِجَّر. خِرِبّان. دُرقوع. رُعیوب. رِعدید. رَعراع. رَعشَن. طَنِف. عُوّار. عُوَّق. قَئید. قُطرَب. لَعلاع. مُتَهَیِّب. مُجزِع. مَفؤد. مَنجوف. نَأنَاء.نافِه ْ. نِخوار. نِفرِج. نَوذَخ. وَجب. وَرَع. وَرِع. وَقواق. هَوهة. هَیّاب. هَیّابه. هَیَّبان. هَیدان. هَیوب. یَهفوف. ( از منتهی الارب ). باروک. بُرَک. رعوب. هاع. اَفَّة. خائف. یراع. یراعه. ترسو. بزدل. آهودل. کلنگ دل. گاوزهره. گاودل. کبک زهره. اشتردل. کم جرأت. کم دل. مقابل دلیر. ( یادداشت مؤلف ) :
شود بدخواه چون روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی به میدان.شهید.کنون که نام گنه می بری دلم بطپد
چنان کجا دل بددل طپد بروز جدال.آغاجی.و مردمانی اند [ مردم ونندر ] بددل و ضعیف و درویش و کم خواسته. ( حدود العالم ). گفت : دیگرباره باز شو،گفت : اصلح اﷲ الامیر واﷲ که من بددل نیم و از او نمی شکوهم. ( تاریخ بلعمی ). جراح گفت هیهات ای مردانشاه زنان شما از پس ما حدیث کنند و گویند بد دل شدم از حرب کردن با دشمن خدای... ( تاریخ بلعمی ).
در نام جستن دلیری بود
زمانه ز بددل بسیری بود.فردوسی.چو بددل خورد مرد گردد دلیر
چو روبه خورد گردد اوتندشیر.فردوسی.مده مهر شاهی وتخت و کلاه
بدان تات بددل نخوانند شاه.فردوسی.یکی مرد نیک از در کارزار
بجنگ اندرون به ز بددل هزار.( گرشاسب نامه ).فکند این سلیح آن دگر رخت ریخت
دلاور ز بددل همی به گریخت.( گرشاسب نامه ).بزرگ آفتی باشد شانزده هزار سوار نیک یا قومی کاهل و بددل که ما داریم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 633 ). امیر گفت شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342 ).
دلاور آمد از بددل پدیدار
که آن با خرمی بود این به تیمار.( ویس و رامین ).

معنی کلمه بددل در فرهنگ معین

( ~. دِ ) (ص مر. ) ۱ - بزدل ، ترسو. ۲ - بدگمان .

معنی کلمه بددل در فرهنگ عمید

۱. بدگمان.
۲. ترسو.
۳. کینه جو، کینه ور.

معنی کلمه بددل در فرهنگ فارسی

بدگمان، ترسو، کینه جو
( صفت ) ۱ - ترسنده بیمناک ترسو . ۲ - بد گمان . ۳ - کینه ور کینه ورز کینه جو مقابل نیکدل .

معنی کلمه بددل در ویکی واژه

بزدل، ترسو.
بدگمان.
بَ دِ
ترسو، بزدل، جبن

جملاتی از کاربرد کلمه بددل

چنان دلتنگ شد رامین در آن بزم کزو بگریخت همچون بددل از رزم
علاج بددلی: و چون علم به ضد مستلزم علم است به ضد دیگر، و ما گفتیم که غضب ضد بددلی است، و غضب حرکت نفس بود به جهت شهوت انتقام، پس جبن سکون نفس بود، آنجا که حرکت أولی باشد، به سبب بطلان شهوت انتقام. و لواحق و اعراض این مرض چند چیز بود: اول مهانت نفس، دوم سوء عیش، سیم طمع فاسد اخسا و غیر ایشان از اهل و اولاد و اصحاب معاملات، چهارم قلت ثبات در کارها، پنجم کسل و محبت راحت که مقتضی رذایل بسیار باشد، ششم تمکن یافتن ظالمان در ظلم، هفتم رضا به فضایحی که در نفس و اهل و مال افتد، هشتم استماع قبایح و فواحش از شتم و قذف، نهم ننگ ناداشتن ازانچه موجب ننگ بود، دهم تعطیل افتادن در مهمات.
ای شهریار عادل می خور که خصم بددل چون مرغ نیم‌بسمل در دام توست ا‌درواا
خروش اندر آمد به گوش یلان بدرّید گفتی دل بددلان
همی رود سر هستی نهاده بر کف دست چو بددلان نخورد غم که کار چون آید
گر به خیال در نظر جلوه دهد جیب را بددلی‌ام ز سایه‌اش، فرض کند رقیب را
ببرم پی دشمنان از زمین بسوزم تن بددلان روز کین
مهیب و تند و سرافراز و تیز گردنکش لهیب و بددل و بی تاب و سرکش و فتان
بدگویی تو این همه از فرط بددلی است از قلب پاک نیت آلوده برنخاست
ای شجاعی کز تو بددل‌تر ندیدم در جهان تیرت از ترکش برون ناید مگر از بیم خویش