معنی کلمه بخیل در لغت نامه دهخدا
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه.عماره.گر خسیسان را هجی گویی بلی باشد مدیح
گر بخیلان را مدیح آری بلی باشد هجی.منوچهری.دود دوزخ نبیند آنچه سخی
روی جنت نبیند آنچه بخیل.ناصرخسرو.با تو انباز گشت طبع بخیل
نشود هرکجا شوی ز تو باز.ناصرخسرو.ولیکن فنای بخیلان مخواه
اگرچه بقای کرم زان بود.خاقانی.آسمان را کسی نخواند ضعیف
بحر و کان را کسی نگفت بخیل.ظهیر.گر رسدت دم بدم جبرئیل
نیست قضاممسک و قدرت بخیل.نظامی.خاک خور و نان بخیلان مخور
خاک نه ای زخم ذلیلان مخور.نظامی.کس نبیند بخیل فاضل را
که نه در عیب گفتنش کوشد.سعدی ( گلستان ).سیم بخیل وقتی از خاک بدرآید که او در خاک رود. ( گلستان ). توانگری بخیل را پسری رنجور بود. ( گلستان ).
- امثال :
کریم را صد دینار خرج می شود و بخیل را هزار. ( از مجمع الامثال چ هند از امثال و حکم مؤلف ).نظیر: از شل یکی درمی آید از سفت دوتا. ( از امثال و حکم مؤلف ).
بخیل. [ ب َ ] ( اِ ) بخیر. بیدگیاه. ( ناظم الاطباء ). بیدگیا. حرشف. کنگر. ( از برهان قاطع ) ( از هفت قلزم ). و رجوع به بخیر و حرشف و کنگر شود.