معنی کلمه بخس در لغت نامه دهخدا
بخس. [ب َ ] ( ع مص ) کاستن حق کسی را. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). کاستن. ( از اقرب الموارد ). نقصان کردن. ( غیاث اللغات ). بکاستن. ( تاج المصادر بیهقی ). || کور کردن چشم و برکندن آن. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). کور کردن. لغتی است در بخص. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به بخص شود. || بیداد کردن بر کسی. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ). ظلم کردن کسی را. ( ناظم الاطباء ). ستم کردن. ( از تاج العروس ) و قوله تعالی : و لاتبخسوا الناس ؛ ای لاتظلموهم . ( تاج العروس ).
بخس. [ ب َ ] ( ع ص ) کم و اندک. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). ناقص. ( از اقرب الموارد ) ( غیاث اللغات ) : و شروه بثمن بخس. ( قرآن 20/12 )؛ بفروختند او را ببهایی کاسته خست. ( کشف الاسرار ج 5 ص 28 ).
- بثمن بخس فروختن ؛ ببهای اندک فروختن.
- بخس پذیرفتن ؛ کاهش یافتن : انواع ارتفاعات در مراتع و مزارع بخس و نقصان پذیرفت. ( سندبادنامه ص 122 ).
|| زمینی که بی آب دادن برویاند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). زرعی که به آب باران زراعت شود. ( از اقرب الموارد ). زمینی که بر دهد بی آب دادن. ( مهذب الاسماء ). زمینی که با آب باران زراعت کنند. ( از برهان قاطع ). زمینی که بی آب دادن ، به آب باران مزروع شود. للم. ( از فرهنگ رشیدی ) ( از فرهنگ جهانگیری ). زمینی که بی آب و پژمرده باشد و بباران سبز شود. دیم. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) : و هیچ آب روان نباشد و نه کاریز وهمه غله ایشان بخس است. ( فارسنامه ابن البلخی ص 140 ). و غله آنجا ( غندجان ) بخس باشد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 143 ). و غله آنجا [ خشت و کمارج ] بعضی بخس است و بعضی باریاب. ( فارسنامه ابن البلخی ص 143 ). وهمه غله ایشان [ کازرون ] بخس باشد و اعتماد بر باران دارند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 145 ). محصولی که از مردم بازارنشین ستانند. ( ناظم الاطباء ). || آنچه عشاران بعد گرفتن صدقه بحیله مزد گیرند. ( ناظم الاطباء ). || پول قلب ناسره. ( برهان قاطع ). پول قلب و ناسره. ( ناظم الاطباء ). زر قلب. زر ناسره. ( غیاث اللغات ).