بخته

معنی کلمه بخته در لغت نامه دهخدا

بخته. [ ب َ ت َ / ت ِ ] ( اِ ) گوسپند میشینه نر که دارای دو سال عمر یابیشتر باشد. برّه دوساله اخته ( در تداول گناباد خراسان ). گوسفند سه ساله یا چهارساله را گویند که نر باشد. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ) ( برهان قاطع ). گوسفند نر سه ساله. ( فرهنگ نظام ). گوسفندنر سه ساله یا چهارساله. ( ناظم الاطباء ) :
شاه را پیش جز از بخته پخته ننهی
مؤمنی را که ضعیف است یکی نان ندهی.ناصرخسرو.گفت ای شیخ ، مرا گوسفند حلال است ، بیست بخته بدهم از جهت صوفیان. ( اسرارالتوحید ص 89 ).
ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی
هزار بخته مر اورا همیشه در مطبخ.سوزنی.چو گرگ گرسنه اندر فتد میان رمه
چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک.سوزنی.باز ترا که شاه طیور است چون عقاب
از گوسفند بخته افلاک مسته باد.اثیرالدین اخسیکتی.بره در شیر مستی خورد باید
که چون بخته شود گرگش رباید.نظامی.نهادند نزلی ز غایت برون
ز هر بخته ای پخته ای چندگون.نظامی.که شیری که بر تخت او بخته شد
هم از هیبت تخت او تخته شد.نظامی.بدین شکرانه دادآن هرزه اندیش
دو پانصد بخته فربه به درویش.نزاری قهستانی.|| ( ص ) هر چیزی که پوست آن را کنده باشند. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ) ( ناظم الاطباء ). || در دههای کرمان ، گوسفند نری که خصیه او را کشیده باشند بخته گویند و گویا آن صورتی از اخته است. ( یادداشت موجود در لغت نامه ). درطبری خایه کشیده چنانکه گوسپند اخته. ( حاشیه دکتر معین بر برهان قاطع ). || گوسفند چاق. ( فرهنگ شعوری ). فربه. پرورش یافته. || دنبه فربه. ( فرهنگ خطی ) ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || محصلی که در شب بخانه رعایا نزول کند. بیشتردر گیلان مستعمل است و اصل آن بخته [ به ضم خاء ] بوده یعنی شب بخفته چه به لفظ دری تبرستان خته مخفف خفته و گته مخفف گفته متداول است. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ). محصل و تحصیلدار. ( برهان قاطع ). محصل و تحصیلدار خراج و باج. ( ناظم الاطباء ). محصل بمعنی گردآورنده مالیات و مرادف تحصیلدار است. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ).

معنی کلمه بخته در فرهنگ معین

(بَ تِ ) (ص . اِ. ) ۱ - گوسفند سه ساله یا چهار ساله . ۲ - فربه ، چاق .

معنی کلمه بخته در فرهنگ عمید

۱. فربه، چاق، پرورش یافته.
۲. (اسم ) گوسفند نر سه یا چهارساله: چو گرگ باش که چون درفُتَد میان رمه / چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک (سوزنی: ۵۹ ).
۳. پوست کرده، هرچه پوست آن را کنده باشند، مانندِ ماش، نخود، کنجد، بره، و گوسفند.
* بخته کردن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] پوست کردن، پوست کندن.

معنی کلمه بخته در فرهنگ فارسی

فربه، چاق، پرورش یافته، گوسفندنر سه ساله
( صفت ) هر چیز که پوست آنرا کشیده باشند

معنی کلمه بخته در ویکی واژه

گوسفند سه ساله یا چهار ساله.
فربه، چا

جملاتی از کاربرد کلمه بخته

«وَ إِنَّ لَکُمْ فِی الْأَنْعامِ لَعِبْرَةً» ای دلالة و علامة علی قدرة اللَّه و وحدانیّته یعبر بها من الجهل الی العلم. و قیل العبرة ادراک الغائب فی الشّاهد، «نُسْقِیکُمْ» قرأ نافع و ابن عامر و ابو بکر و یعقوب بفتح النّون و الباقون بضمّ النون و هما بمعنی واحد، یقال سقیته و اسقیته بمعنی. قال الخلیل: سقیته اذا ناولته فشرب و اسقیته جعلت له سقیا، و الانعام لفظه لفظ جمع و هو اسم للجنس بمعنی النّعم فیذکر و یؤنّث، یقال هو الانعام و هی الانعام، فقال تعالی: «مِمَّا فِی بُطُونِهِ» و فی موضع آخر: «مِمَّا فِی بُطُونِها»، «مِنْ بَیْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ لَبَناً» ای الانعام تعتلف الحشیش و الخضر فجعل اللَّه بعضه دما و بعضه فرثا و یحیل بعض الدّم الاحمر لبنا ابیض،«خالِصاً» صافیا من نتنه و لونه حلوا دسما. و قیل اذا استقر العلف فی بطنها طبخته فاستحال اعلاه دما و اوسطه لبنا و اسفله فرثا فیجری الکبد الدّم الی العرق و اللّبن الی الضرع و یبقی الفرث ثمّ ینحدر و فی ذلک عبرة لمن اعتبر، «سائِغاً لِلشَّارِبِینَ» یسوغ فی حلق من تناوله. قال ابن جریر: لم یغصّ احد باللّبن قطّ، و قیل سائغا حلالا، و قیل لا تعافه النّفس و ان خرج من بین الدّم و الفرث.
شاه را پیش جز از بختهٔ پخته ننهی مؤمنی را که ضعیف است یکی نان ندهی
بخته را بر خرقه من چون سپند آرام نیست کارآتش می کند نورو ضیای خرقه ام
یک‌دو قارون به تخت بخت مقیم ربخته خون صد هزار کلیم
یکی با عسل نانش آمیخته دگررا به نان دوغکی ربخته
آنکه ترازوی سخن سخته کرد بخت‌وران را به سخن بخته کرد
که شیری که بر تخت او بخته شد هم از هیبت تخت او تخته شد
در بیابان محبت عوض ربگ روان پاره های دل ارباب وفا ربخته اند
در دامنت آویزم تا مردم گویند آوبخته بر سرو یکی شاخک لبلاب
چشم سوزن خیره گردد از صفای خرقه ام بخته چون انجم شود گم در ضیای خرقه ام