بحسب

معنی کلمه بحسب در لغت نامه دهخدا

بحسب. [ ب ِ ح َ س َ ب ِ ] ( حرف اضافه مرکب ) ( از: ب + حسب ). بر وفق. بر روش. بر طریقه ٔ. موافق. ( ناظم الاطباء ).
- بحسب شرع ؛ موافق شرع.
- بحسب ظاهر ؛ موافق ظاهر.

معنی کلمه بحسب در فرهنگ فارسی

بر وفق بر روش .

جملاتی از کاربرد کلمه بحسب

و حجاب عبارت از موانعی است که دیده بنده بدان از جمال حضرت جلت محجوب و ممنوع است. و آن جملگی عوالم مختلف دنیا و آخرت است که بروایتی مژده هزار عالم گویند و بروایتی هفتاد هزار عالم و بروایتی سیصد و شصت هزار آنچ مناسب‌ترست هفتادهزارست که حدیث صحیح بدان ناطق است که «ان‌لله سبعین الف حجاب من نور و ظلمه» و این هفتاد هزار عالم در نهاد انسان موجودست و بحسب هر عالم انسان را دیده‌ای است که آن عالم بدان دیده مطالعه تواندکرد در حالت کشف آن عالم.
زهی ای وجود اجمل رخت ایزدی سجنجل بحسب ظهور اول بنسب سلیل خاتم
و اگر چه وی را بحسب قوت طبیعت و وسعت قابلیت هر دو نوع شعر ترکی و فارسی میسر است، اما میل طبع وی به ترکی از فارسی بیشتر است و غزلیات وی به آن زبان از ده هزار زیادت خواهد بود.
محبوب در آینه هر لحظه روئی دیگر نماید و هر دم بصورتی دیگر برآید؛ زیرا که صورت، بحکم اختلاف آینه هر دم دیگرمی‌شود و آینه هر نفس بحسب اختلاف احوال دیگر می‌گردد.
بحسب حالم منجییک ترمدی گفته است که از تخلص مدح مؤیدین جمال
میر ابو نصر محمد که خداوند جهان بگزیدش ز جهان هم بحسب هم بنسب
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت بی‌آستان تو دل بر کشوری ندارم
بزرگی در امور دین بحسبت که با وی میبرم من بنده نسبت
فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ در آن نیکویها که با شما کرد در این جهان و وعده دادن در آن جهان، وَ یَسْئَلُونَکَ و ترا می‌پرسند عَنِ الْیَتامی‌ از یتیمان و گرد مال ایشان گشتن؟ قُلْ بگوی إِصْلاحٌ لَهُمْ خَیْرٌ اگر مال ایشان را بصلاح آرید و بحسبت نگاه دارید، و رایگان در آن تجارت کنید، و خود را سود مجوئید آن به است. وَ إِنْ تُخالِطُوهُمْ و اگر در ایشان آمیزید فَإِخْوانُکُمْ علی حال برادران شمااند در دین، وَ اللَّهُ یَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ و خدای باز داند تباه کار از نیکو کار در کار ایشان، وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَأَعْنَتَکُمْ و اگر خدای خواهد کاری دشوار ناتاوست بآن فرا سر شما نشانید، إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ که خدای توانا است بی همتای دانا.
چون این مقدمات معلوم و محقق گشت بدان که چون روح انسانی بقالب وی پیوندد از حسن تدبیری و ترکیبی که درین صورت «وصوّرکم فاحسن صورکم» رفته است هر موضعی از مواضع ظاهر و باطن آن صورت قالب محلّ ظهور صفتی از صفات روح شود و چنانکه چشم محل ظهور صفت بینایی و گوش محل شنوایی و زبان محل گویایی و دل محل دانایی و باقی همچنین، چس بواسطهٔ این محالّ جسمانی که هر یک قالب صفتی از صفات روحست معلوم شود که روح در عالم خویش بدین صفات موصوف بوده است و این قالب خلیفهٔ روح آمد و آئینهٔ جمال نمای ذات و صفات او تا بحسب هر صفت که در روح بود اینجا در قالب محلی پدید آورد مظهر آن صفت شود و آن صفت غیبی را درین عالم شهادت پیدا کند تا چنانکه روح در عالم غیب مدرک کلیّات بود در عالم شهادت مدرک جزئیّات شود تا خلافت عالم الغیب و الشهاده را بشاید و آئینگی جمال صفات ربوبیت را بزیبد.