بجان

معنی کلمه بجان در لغت نامه دهخدا

بجان. [ ب ِ ] ( ق مرکب ) از جان. از ته دل. از صمیم دل. از دل و جان.
- بجان زدن ؛ تا پای جان زدن. سخت دفاع کردن و کوشیدن.
- بجان سوختن ؛ از ته دل سوختن. سخت سوختن :
مگر باور نمیداری ز حق آن
که می سوزی بجان از بهر یک نان.پوریای ولی. || از روی میل و رغبت. ( ناظم الاطباء ). || بجان ِ در مقام مضاف به کلمه دیگر، معنی قسم بجان ِ و سوگند بجان ِ میدهد :
بجان تو ای خسرو کامران
کجا بردم این خود بدل در گمان.فردوسی.بجان زریر آن نبرده سوار
بجان گرانمایه اسفندیار.فردوسی.و رجوع به جان شود.
بجان. [ ب َج ْ جا ] ( اِخ ) محلی بین فارس و اصفهان و تلفظ جیم در زبان فارسیان بین جیم وشین بوده است. ( از معجم البلدان ). موضعی است میان فارس و اصفهان و عجم بشان میگویند. ( مرآت البلدان ).

معنی کلمه بجان در فرهنگ فارسی

محلی بین فارس و اصفهان و تلفظ جیم در زبان فارسیان بین جیم و شین بوده است .

جملاتی از کاربرد کلمه بجان

که گر عمری بجان گردانمش من برای تو جوان گردانمش من
یک گروه بیست نفره متشکل از دو روحانی معمم و چهار طلبه غیر معمم و چهارده نفر از چریک‌های انصار حزب‌الله به دستور فردی بنام روح‌الله بجانی تابلوی دفتر یوسف صانعی را پایین کشیده و در و پنجره آن دفتر در تبریز را جوشکاری کردند.
هر آنچه حضرت پیر مغان بفرماید بجان و دیده پذیرا شویم و گوش کنیم
سری کان سر نه خاک این دَرآید بجان و سر که آن سر در سر آید
ای بلبلان الهی از خارستان ذلّت بگلستان معنوی بشتابید و ای یاران ترابی قصد آشیان روحانی فرمائید. مژده بجان دهید که جانان تاج ظهور بر سر نهاده و ابوابهای گلزار قدم را گشوده. چشمها را بشارت دهید که وقت مشاهده آمد و گوشها را مژده دهید که هنگام استماع آمد. دوستان بوستان شوق را خبر دهید که یار بر سر بازار آمد و هدهدان صبا را آگه کنید که نگار اذن بار داده. ای عاشقان روی جانان غم فراق را بسرور وصال تبدیل نمائید و سمّ هجران را بشهد لقاء بیامیزید. اگر چه تا حال عاشقان از پی معشوق دوان بودند و حبیبان از پی محبوب روان، در این ایّام فضل سبحانی از غمام رحمانی چنان احاطه فرموده که معشوق طلب عشّاق می‌نماید و محبوب جویای أحباب گشته. این فضل را غنیمت شمرید و این نعمترا کم نشمرید.
آلمریا در مقایسه با سایر شهرهای اسپانیا شهری نسبتاً جدید است و دستور ساخت آن را خلیفه عبد الرحمن الناصر لدین الله در سال ۳۴۴ هجری قمری (۹۵۵ میلادی) داد و نامگذاری آن از روی موقعیت و کاربرد آن به عنوان یک برج دیدبانی و رصدخانه برای شهر پچینا بود. نام «آلمریا» از نام عربی سابق شهر، مدینة ألمریة (مشتق شده از کلمه عربی المرآة به معنای آینه) به معنای «شهر برج مراقبت» گرفته شده است. از آنجایی که این شهرک در ابتدا بندر یا حومه ساحلی پچینا بود، در ابتدا به عنوان ألمریة البجانة (نام عربی پچینا) شناخته می‌شد.
آلمریا در مقایسه با سایر شهرهای اسپانیا شهری نسبتاً جدید است و دستور ساخت آن را خلیفه عبد الرحمن الناصر لدین الله در سال ۳۴۴ هجری قمری (۹۵۵ میلادی) داد و نامگذاری آن از روی موقعیت و کاربرد آن به عنوان یک برج دیدبانی و رصدخانه برای شهر پچینا بود. نام «آلمریا» از نام عربی سابق شهر، مدینة ألمریة (مشتق شده از کلمه عربی المرآة به معنای آینه) به معنای «شهر برج مراقبت» گرفته شده‌است. از آنجایی که این شهرک در ابتدا بندر یا حومه ساحلی پچینا بود، در ابتدا به عنوان ألمریة البجانة (نام عربی پچینا) شناخته می‌شد.
گفت من او را بزر بخریده ام گفت من او را بجان بگزیده ام
در دل نبود فکر نبردم، که ناگهان آمد بجانم از ستم آسمان شکست
چون بجان در رفت جان دیگر شود جان چو دیگر شد جهان دیگر شود
بجان دوست که هرچند مهر ورزیدم جفا زخاطر این چرخ کج نهاد نرفت
جان من چون تو نیست جانانی که توان داشتن بجان اخلاص
محمد دادویی سوادکوهی چهل پنجاه نفر از طبریان (طبری‌ها) را که در آن هنگام ترقی عوامل نشین و گاو سوار بودند جمع آورده و بجانب اردوی شیخ علی خان شتافت. چون مومی الیه (فرد اشاره شده) اولین کسی بود که از مازندران به اردوی جناب شیخعلی خان رسیده از جمله سایر طبریان پیشترطریق خدمت گردیده، بجهت تألیف قلوب سایر طبریان و امیدواری جمهور اهل مازندران اورا لقب خانی داده و محمد خان نام نهاده.
بیا بیا که هنوزم نفس در آمدنست برس بچاره که تن جان بجان جان بدهم
حیات انس و جن دایم بجانست وجود جمله‌شان قایم بجانست