باگل

معنی کلمه باگل در لغت نامه دهخدا

باگل. [ گ َ] ( اِ ) آب نیم گرم. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ولرم.

معنی کلمه باگل در فرهنگ فارسی

آب نیم گرم

جملاتی از کاربرد کلمه باگل

نه با صحرا سری دارم نه باگلزار سودایی به هر جا می‌روم از خویش می‌بالد تماشایی
بغایت غصّه میکردش ز هرمز که باگل این که داند کرد هرگز
گویم سخنی به یار دارم باگل سخنی ز خار دارم
چون‌مگس‌ازکشور ماگشت دور باگل وخاک وطن آغشت نور
بگفت این وبر تنگ شکر شد که باگل خواهی امشب در کمر شد
همی مشک باگل برآمیختند به پای گو پیلتن ریختند
گفتم ای ترک رقص تاکی و چند بوسه‌یی باگلاب و قند عجین
تاکرد دم صباگلستان را از خوشی و خرمی بهشت آیین
ذوق تعین هوس‌، رنج تعلق است و بس می‌فشرد تکلف بند قباگلوی ما
برآرد گو در میخانه ها رامحتسب باگل که بی می عالمی رامست دارد چشم شهلایش