معنی کلمه باور در لغت نامه دهخدا
- باور بودن ؛ پذیرفته بودن. مورد قبول بودن. مورد اعتقاد بودن. استوار و یقین آمدن :
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم.فردوسی.نشانی که بد داده مادر مرا
بدیدم نبد دیده باور مرا.فردوسی.اقوال مرا گر نبود باورت ، این قول
اندر کتب من یک یک بشمر و بنگر.ناصرخسرو.پیکان تیر غمزه تو بر دل من است
گر نیست باورت ز من اکنون بیار دست.کمال اسماعیل.اقبال را بقا نبود دل بر او مبند
عمری که در غرور گذاری هبا بود
ور نیست باورت زمن این نکته شریف
اقبال را چو قلب کنی لابقا بود.دهلوی.- باور داشتن ؛ استوار داشتن. ( برهان قاطع ). اعتماد کردن به حرف کسی. ( از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 161 ). راست داشتن بر گفتار کسی. ( فرهنگ اسدی ). اعتبار کردن. ( غیاث اللغات ). و رجوع به باور داشتن در جای خود شود.
- || اعتقاد. ایمان. ( یادداشت مؤلف ) :
نیست در فن خودم چون خور شاهان همت
بازپرس از سخنم گر تو نداری باور.خلاق المعانی ( از شعوری ).- بدباور ؛ که دشوار و سخت باور کند. که به آسانی باور نکند. دیرباور.
- خوش باور ؛ که زود باور کند. که زود بپذیرد.
- دیرباور ؛ که دیر باور کند. که شک آرد. که آسان نپذیرد. که آسان قبول نکند.
- زودباور ؛ که زود باور کند. زودپذیرنده. آسان قبول کننده. بتازی «وابصة سمع» گویند؛ یعنی زودباور.
- ناباور ؛ نااستوار. غیرقابل قبول :
سخن گر چو گوهر برآرد فروغ
چو ناباور افتد نمایددروغ.نظامی.