معنی کلمه بام در لغت نامه دهخدا
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.شهید.بامها را فرسب خرد کنی
از گرانیت گر شوی بر بام.رودکی.چون بچه کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و شدش مویگان زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.بوشکور.سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.بونصر ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).افزار خانه از زمی و بام و پوششش
هرچم بخانه اندر سر شاخ و تیر بود.کسائی.بفرمودتا ناودان ها ز بام
بکندند و شد او بدان شادکام.فردوسی.فرودآمد از بام بندوی شیر
همیراند با نامداران دلیر.فردوسی.خورشید زد علامت دولت ببام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو.منوچهری.آب ازحوض روان شدی و بطلسم بر بام خانه شدی. ( تاریخ بیهقی ). امیرمسعود به طلب ایشان ( طاووس ها ) بر بامها آمدی ، و بخانه ما در گنبدی دو سه جای خایه و بچه کرده بودند. ( تاریخ بیهقی ). امیر برنشست و بخانه ای زرین آمد بر بام که مجلس شراب آنجا راست کرده بودند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 523 ). فضل کنیزک را گفت شیخ کجاست ؟گفت بر این بام. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524 ).
هر روز به مذهب دگر باشی
گه در چه ژرف و گاه بر بامی.ناصرخسرو.ز بهر کردن بیدار جمع مستان را
یکی منادی بر طرف بام باید کرد.ناصرخسرو.اندر صفتت نیست ، چه نامی و چه ننگی
بر بام خرابات چه جغدی چه حمامی.سنائی.صواب آن است که بر بامها و صحراها چشم اندازی. ( کلیله و دمنه ). به یک حرکت به بام رسیدمی. ( کلیله ودمنه ).