معنی کلمه بالیدن در لغت نامه دهخدا
1 - شواهد رستنی ها :
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله او ببالد همی.فردوسی.چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال.فرخی.بنالد مرغ باخوشی ببالد مورد با کشی
بگرید ابر با معنی بخندد برق بی معنی.منوچهری.القصه در این جهان چو بید مجنون
می بالم و در ترقی معکوسم.( منسوب به ابوسعید ابی الخیر ).نارون ، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالد. ( از لغت فرس اسدی ).
هرچند چنار تو همی بالد
آهنگر او همی زند اره.ناصرخسرو.گفتم که اعتدال نبندد هوا مزاج
گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر.ناصرخسرو.بسان عرعر در بوستان ملک ببال
بسان خورشید از آسمان عمر بتاب.مسعودسعد.[ جورا ] هر کجا بیندازی بر آید و زودتر از همه دانه ها بالد. ( نوروزنامه ).
هنگام بهارست و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضه فرخنده ببالی.سوزنی.بس نبالدگیابنی که کژست
بس نپرد کبوتری که ترست.خاقانی.و هرگز موی او نبالیدی. ( از تذکرة الاولیاء عطار ).
مرغ نالیدن گرفت و مرغ بالیدن گرفت
مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد پر مرغ زار.قاآنی.صیحان ؛ بالیدن و دراز شدن خرمابن. اهتزاز؛ بالیدن گیاه. اغلیلاب ؛ بالیدن گیاه و در هم پیچیدن آن. زکاء؛ بالیدن کشت. ( منتهی الارب ).
- دراز بالیدن ؛ بسیار طولانی شدن شاخ درخت و گیاه : و بسبب آنکه نبات او ( لبلاب ) دراز ببالد او را حبل المساکین نیز گویند. ( ترجمه صیدله ابوریحان ذیل لبلاب ).