معنی کلمه بالت در لغت نامه دهخدا
بالة. [ ل َ ] ( ع اِ ) جِراب. ( المعرب جوالیقی ص 51 ). و فارسی آن پیله است که در آن مشک باشد. ( حاشیه همان کتاب ص 51 ). حقه و ظرف مشک. ( همان کتاب ص 52 ). طبله عطار، و به این معنی معرب از بیله فارسی است. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بوی دان. ( یادداشت مؤلف ). ظرفی است که در آن چیزهای معطر میگذارند. ( از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192 ). ظرفی باشد که در آن خوشبویها نهند. ( فرهنگ جهانگیری ). ظرف عطر. ( از اقرب الموارد ).عطردان. ( از تاج العروس ). || جوال. ( فرهنگ رشیدی ) ( از شعوری ج 1 ص 192 ). قسمی از جوال. ( ناظم الاطباء ). کیسه مانند بزرگ دهن گشادی است که در آن بار ریخته روی چارپا گذارند و نام دیگرش گاله است. ( فرهنگ نظام ). قسمی از جوال باشد که چیزها در آن کنند. ( آنندراج ) ( برهان قاطع ). گاله. ( فرهنگ جهانگیری ). ضُراطِمّی ؛ باله سطبر برآمده. ( منتهی الارب ) :
چون... در سپوختم اندر....ش تمام
دیدم...فراخ به مانند باله ای.ادیب صابر ( از شعوری ) ( از ضیاء ).|| توشه دان. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). انبان. ( مهذب الاسماء ). || قاروره. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
بالة. ( اِ ) ماهی عنبر، که درازی آن به پنجاه ذراع میرسد و به فارسی آنرا باله گویند. ( از تاج العروس ).
- باله لَطَمیّة؛ گاو عنبر. ( یادداشت مؤلف ). || به زبان هندی خوشبوی را گویند. ( فرهنگ جهانگیری ). || آهنی که بدان ماهی شکار کنند. ( یادداشت مؤلف ). قلاب. ( یادداشت مؤلف ).
بالة. [ ل ل ْ ل َ ] ( ع اِ ) خیر. نیکویی. لاتبلک عنه بالة؛ یعنی خیر نصیب تو نمیشود. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). بلال.
بالة. [ ل َ ] ( ع مص ) بمعنی مبالاة، مصدر است یعنی التفات کردن و توجه داشتن. ( یادداشت مؤلف ). || باک داشتن. ما ابالیه ، و به بالا، و بالة، و بلاء و مبالاة؛ التفات نمی کنم ، باک نمیدارم. ( ناظم الاطباء ). اصل آن بالیه بود و جهت تخفیف یای آن را برداشته اند. ( ناظم الاطباء ).
بالة. [ ل َ ] ( اِخ ) محلی است در حجاز که برخی آنرا در حیطه حرم دانسته اند. جمعی نیز آنرا با نون «بانه » خوانده اند. ( از معجم البلدان ) ( مراصد الاطلاع ).
بالة. [ ] ( اِخ ) شهری است در یهودیه که در یوشع بلهه و بلعه خوانده شده است و آن دیرالبلح می باشد که نزدیکی غزء واقع است. ( از قاموس کتاب مقدس ).