معنی کلمه باقی در لغت نامه دهخدا
و آن کس که بی بصارت باقی همیت داند
زین قول او بخندد شهری و روستایی.ناصرخسرو.هرچند ترا خوش آمد این خانه
باقی نشوی تو اندرین فانی.ناصرخسرو.چون بقای هردو را علت نباشد جز غذا
نیست باقی در حقیقت نی ستور و نی گیا.ناصرخسرو.باقی شود اندر نعیم دائم
هرچند در این رهگذر نباشد.ناصرخسرو.من بدوماندم باقی بجهان تا جاوید
گر بماند بجهان باقی واﷲ که سزاست.مسعودسعد.چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را بفانی و دایم را بزایل فروختن. ( کلیله و دمنه ).
- باقی شدن ؛ جاویدان شدن. همواره ماندن. دایم زیستن :
ز ملک تو بجهان دین و داد باقی شد
خجسته ملکست این ملک تو که باقی باد.مسعودسعد.فانی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا
مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن.خاقانی.مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند.سعدی ( بوستان ).- جهان باقی ؛ کنایه از آخرت. آن سرای. آن جهان. جهان دیگر :
جهان فانی و باقی فدای شاهد وساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم.حافظ.- دولت باقی ؛ دولت پایدار. دولت جاوید :
دولتیان کآب و درم یافتند
دولت باقی ز کرم یافتند.نظامی.سرای دولت باقی نعیم آخرتست
زمین سخت نگه کن چومینهی بنیاد.سعدی.- سرای باقی ؛ خانه جاویدان. آخرت. دنیای دیگر. جهان باقی : و چون پنجاه سال تمام شد یوشع نیز رو بسرای باقی نهاد. ( قصص الانبیاء ص 131 ).
|| زنده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).