باصره

معنی کلمه باصره در لغت نامه دهخدا

باصره. [ ص ِ رَ ] ( ع اِ ) باصرة. چشم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( مهذب الاسماء ). دیده. عین. بصر. || در تداول دانشهای حکمت و روانشناسی آن است که حیوان با آلت چشم بدان اشکال و الوان را درک کند و فرق میان سیاهی و سبزی و سرخی و جز آن و درازی و کوتاهی و دوری و نزدیکی و نور و ظلمت بدان کند.( یادداشت مؤلف ). بینایی. ( ناظم الاطباء ) ( لغات مصوبه فرهنگستان ایران ). قوت بینایی. ( آنندراج ). بینش.
- قوه باصره ؛ قوه بینایی که یکی از قوای پنجگانه ظاهر باشد. حس باصره یا بینایی مارا از نور و رنگ آگهی میدهد و مهمترین و کاملترین حواس است. اندام این حس ، چشم یا اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم قسمت مؤخر چشم است که شبکه نام دارد. محرک خارجی در اینجا عبارت است از امواج «اتر» که روی شبکه ٔچشم تأثیر کرده سبب احساس نور و رنگ میشوند. اختلاف رنگها علتش بیش و کمی شماره امواج نامبرده است در زمان معین ، چنانکه زیر و بمی آوازها بسته به عده ارتعاشات هوا می باشد. کمینه ارتعاشات اتر که شبکه چشم را متأثر میسازد در حدود سیصدوپنجاه تریلیون موج در ثانیه است و آن رنگ قرمز را حاصل میکند و بیشینه امواج که محسوس واقع میشود و در حدود هفتصد تریلیون موج است که از آن رنگ بنفش پیدا میشود. حس باصره ادراکی ترین و صنعتی ترین حواس است برای اینکه مبنای بسیاری از معلومات ذهنی ماست و در ادراک مکان بزرگترین دخالت را دارد و اکثر تشبیهات و استعارات را مدیون آن هستیم و صنایع نقاشی و حجاری و مجسمه سازی و گچ بری وبسیاری هنرهای زیبای دیگر متناسب با آن میباشد. ( ازروانشناسی پرورشی ، علی اکبر سیاسی ص 46 ).

معنی کلمه باصره در فرهنگ معین

(ص ِ ) [ ع . ] ( اِ. ) بینایی .

معنی کلمه باصره در فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) بینایی: قوۀ باصره.
۲. (اسم ) [قدیمی، مجاز] چشم.

معنی کلمه باصره در فرهنگ فارسی

چشم، آلت بینایی
( اسم ) بینایی یا آلت باصره. چشم دیده.

معنی کلمه باصره در ویکی واژه

بینایی.

جملاتی از کاربرد کلمه باصره

هم باصره از دیدن این طایفه کورست هم ناطقه از گفتن این واقعه لال است
خود گرفتم باصره‌ ت را قفل حیرت بسته‌اند امتحان را چشمِ دل بر آینه ی عبرت گشای
عیسی شدست باصره از دیدن شکوه قارون شدست سامعه از نعره گران
به نور باصره، بینا تمیز کرد الوان بحکم ذائقه، دانا ز هم شناخت طعوم!
از اموری که چیز خوردن بر آن موقوف است فهمیدن غذای خوردنی است، به اینکه آن را با دیگر خود ببیند و بچشد و ببوید و لمس نماید، یا تمیز بعضی از اوصاف آن را که محتاج بر این امور است بکند و موافق طبع را از مخالف، امتیاز دهد پس «نعمت اکل»، محتاج است به قوه باصره و ذائقه و شامه و لامسه پس خداوند سبحان این قوا را آفریده و اسبابی که خلق این حواس موقوف است بر آنها بی حد و نهایت است و متعرض بیان آنها شدن مقدور ما نیست.
مردم دیده گر نه خرد بود قوت باصره محال بود
قوهٔ ماسکه و لامسه از کار افتاد سمع از سامعه رفت و بصر از باصره شد
آن که از او دیده فروزد چراغ وز مدد باصره دارد فراغ
چون باصره در عشق مجازی ماندی چون ناطقه در زبان‌درازی ماندی
کحل کش باصرهٔ ماه ومهر مشعله افروز بساط سپهر