باشتاب. [ ش ِ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) شتاب کننده. عجول. باعجله : کسی را که مغزش بود باشتاب فراوان سخن باشد و دیریاب.فردوسی.گر او جنک سازد نسازیم جنگ که او باشتابست و ما با درنگ.فردوسی.
معنی کلمه باشتاب در فرهنگ فارسی
شتاب کننده عجول
جملاتی از کاربرد کلمه باشتاب
دوش می آمد بگوش جانم از حضرت خطاب گفت بی صبری تو اندر راه فانی باشتاب
جبرئیل آمد ز گردون، باشتاب با دو پر بگرفت آن شه را رکاب
از آن نور است در آیینهٔ آب که میگردد وی اندر کل باشتاب
دوید فضه غمدیده باشتاب تمام ز قول بیبی خود نزد شیر برد پیام
تو باشتاب و زمین را درنک در دل تو نظام یافته گیتی ازین درنک و شتاب
همه شادمان و همه باشتاب به پهلوی اسبان کشیده رکاب
هرکجا ابلیس باشد باشتاب سوی خود آن را کشد با صد طناب
سوی بادی در اینجاگه سوی آب کند گردی در اینجاگه باشتاب
چرا باشتاب آمدی گفت شاه چگونه سپردی چنین تند راه
القصه با صد پیچ و تاب از جای جستم باشتاب از خجلتم جان در عتاب از حسرتم خون در جگر