معنی کلمه بازی در لغت نامه دهخدا
بازی. ( اِخ ) محمدبن حمدویه بن سهل عامری مطوعی بازی از محدثان بود. و از ابو داود روایت کرد و بسال 327 هَ. ق. درگذشت. وی در زمره محدثانی بود که به بازیون مشهور و به باز قریه ای در شش فرسخی مرو منسوبند. ( از تاج العروس ).
- بنوالبازی ؛ از قبایل عک یمن بودند. ( از تاج العروس ).
بازی. ( اِخ ) محمدبن فضل بازی از محدثان بود. وی در زمره محدثانی است که به بازیون مشهورند و به باز، قریه ای در شش فرسنگی مرو منسوبند. ( از تاج العروس ).
بازی. ( اِخ )محمدبن وکیعبن دواس بازی ، مکنی به ابوبکر. منسوب به باز قریه طوس بود. ( تاج العروس ) ( معجم البلدان ).
بازی. [ ی ی ] ( اِخ ) ناحیه ای از آردن در 4 کیلومتری سدان که دارای 1413 تن جمعیت است.
بازی. ( اِ ) هر کار که مایه سرگرمی باشد. رفتار کودکانه و غیر جدی برای سرگرمی. کار تفریحی. لَعب. ( حاشیه برهان قاطع ). لهو :
سر شهریاران به رزم اندر است
ترا دل به بازی و بزم اندر است.فردوسی.پس بازی گوی شد خسرو
بر یکی تازی اسب کُه پیکر.فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 125 ).جهان را نه بر بیهده کرده اند
ترا نز پی بازی آورده اند.اسدی.ای برره بازی اوفتاده بس
یک ره برهی ازین ره بازی.ناصرخسرو.این جهان را بجز از خوابی و بازی مشمر
گر مقری بخدا و برسول وبه کتیب.ناصرخسرو.جهان بر چشم دانا هست بازی
نباشد هیچ بازی را درازی.( ویس و رامین ).به چشم او ننماید به حرب جز بازی
نبرد و کوشش و پیکار رستم رویین.سوزنی.سخای حاتم پیش سخای تو زفتی است
نبرد رستم پیش نبرد تو بازی.سوزنی چو در بازی شدند آن لعبتان باز
زمانه کرد لعبت بازی آغاز.نظامی.بازی خود دیدی ای شطرنج باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز.مولوی.هر بازیی از جدی بیرون آمده است.
( بهاءالدین ولد ).
اگر مردلهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندر دماغ.سعدی ( بوستان ).بسا اهل دولت ببازی نشست