معنی کلمه باره در لغت نامه دهخدا
بکوشید باید بدان تا مگر
از آن کوه باره برآرند سر.فردوسی.سر باره دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا را روا.فردوسی.یکی باره ای کرد گرد اندرش [ گرد دژ ]
که بینا بدیده ندیدی سرش.فردوسی.از تیر تو در باره هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست.فرخی.برشود بر باره سنگین چو سنگ منجنیق
دررود در قعر وادی چون بچاه اندر شطن.منوچهری.و غلامان و پیادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوریان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111 ). غوریان جنگی گرفتند بر برجها و باره ها. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113 ).
چو از شهر پردخت و باره بساخت
بر او پنج دز آهنین درنشاخت.اسدی ( گرشاسب نامه ).دراز آهن و باره از سنگ بود
بکین کرد سوی در آهنگ زود.اسدی ( گرشاسب نامه ).ره پیری و مرگ را باره نیست
بنزد کس این هر دو راه چاره نیست.اسدی.از جنگ جهل چونکه نمیترسی
از عقل گرد خود نکشی باره.ناصرخسرو.مرغی دیدم نشسته بر باره طوس
در پیش نهاده کله کیکاوس.خیام.اقصای بر و بحر بتأیید عدل او
آمد ز تیغ حادثه بر باره امان.سعدی.و گر بینی که باهم یکزبانند
کمان را زه کن و بر باره برسنگ.سعدی ( گلستان ).در آنندراج آمده : بمعنی دیوار و در قلعه که آنرا در تازی فصیل و در فارسی سور و بارو خوانند. هاتفی گوید :
دویدند بالا بباروی و بام
کشیدند شمشیر در قتل عام.
حکیم زلالی در مثنوی میخانه گفته است :