بارقه. [ رِ ق َ ] ( ع ص ، اِ ) چیزی که درخشنده باشد و مجازاً بمعنی روشنی و درخشندگی ، چه بارقه مأخوذ از بروق است که بمعنی درخشیدن باشد. ( غیاث ) ( آنندراج ). هر چیز درخشنده خصوصاًشمشیر درخشنده. ( فرهنگ نظام ) ( دِمزن ) : غضوا ابصارکم عن البارقه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188 ). بارقه تیغش درس سبکباری برق خوانده بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ). || ابر بابرق. ( اقرب الموارد ) ( غیاث ). ابر بادرخش. میغ بابرق. ج ، بوارق. ( مهذب الاسماء ). ابر برق دهنده. ( فرهنگ نظام ). لمعان : السحابة بارقة؛ این ابر بابرق و درخشنده است. ( ناظم الاطباء ). || طلوع کننده. || شمشیرها. ( اقرب الموارد ) ( غیاث ) ( آنندراج ). و بدین سبب بدین نام خوانده شده است که میدرخشد و حدیث عمار از همین معنی است : الجنة تحت البارقة، و آن مقتبس از گفتار پیامبر ( ص ) است که فرمود: الجنة تحت ظلال السیوف. و لحیانی گوید: رأیت البارقة؛ یعنی بریق سلاح. ( از تاج العروس ).شمشیرها و منه الحدیث : الجنة تحت البارقة. ( منتهی الارب ). و رجوع به ناظم الاطباء شود. || شمشیر واحد. ( غیاث ) ( آنندراج ). || دوش. دیشب. || نزد صوفیه عبارتست از لائحه که وارد میشود بر سالک از جناب اقدس و بسرعت منقطع میشود. و این اوائل کشف است. کذا فی لطائف اللغات. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). و جرجانی آرد: لایحه ای است که از آستان اقدس وارد آید و بشتاب خاموش شود و آن از اوایل و مبادی کشف است. ( از تعریفات ). و رجوع به بارق الهی شود. - بارقه اول ؛ همان صادر اول است. ( انجمن آرا ). - بارقةالاولی ؛ پرندوش. پریشب. بارقه. [ رِ ق َ ] ( اِخ ) یا برقه ، نام خاندانی که رئیس آن بنام آمالقار بارقه ای معروف بوده است. آنیبال و اسد روبال مشهور، به این خاندان انتساب داشته اند و شاید وجه تسمیه بن غازی به اسم «برقه » هم به همین خاندان مربوط باشد. ( از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی ج 2 شود.
معنی کلمه بارقه در فرهنگ معین
(ر ِ ق ِ ) [ ع . بارقة ] (اِفا. ) ۱ - برق زننده ، درخشنده . ۲ - ابر با برق و درخشنده .
معنی کلمه بارقه در فرهنگ عمید
۱. روشنایی، پرتو: بارقه ای از ایمان در او وجود دارد. ۲. برق زننده، درخشنده.
معنی کلمه بارقه در فرهنگ فارسی
ابر برق دار، ابری که از آن برق بجهد ( اسم ) ۱ - برق زننده درخشنده. ۲ - ابر با برق و درخشنده . نام خاندانی
اختر از بارقه ی طبع تو اخگر گردد خرد از ذهن تو در باب هنر آب شود
عالم همراه عشق است تا ساحل دریای عظمت؛ اگر قدم پیش نهد غرق شود خبر که بیرون برد چون عشق غوص کند تا چون دُرّ مکنون در صدف شود از قهر (؟قعر) بحر عظمت گوهر شبافروز مراد برآرد تا او در پرتو بارقهی آن راه به خود باز یابد به یقین آن گمان غلط است و این از نوادرات عشق است.
نیست با بارقهٔ خنجر تو برق بریق نیست چون رفرف اگر چند سریعست براق
داخله خارجه شارقه بارقه صورتها کالبشر خلقتها من شرر
هم خوابه کین تو هم از بارقه خشم بر خرده الماس کند عرصه مرقد
وانکه در نه فلک ار برق کمالی بجهد همه از بارقهٔ خاطر او مکتسب است
دریغ و درد که هم در میان فرو رفتم ندیده بارقه لطفی از نهایت عشق
دل چه باشد غیر نفس ناطقه آنکه از حق تافت بر وی بارقه
هرگز نشد که از ورای سیاهی ها بارقه ای درخشد مگر آن که اندوهانم فزونی گیرد و دردهایم بیشی یابد.