جملاتی از کاربرد کلمه باده گسار
گاه ناهید لولی رعنا کندت باد سار و باده گسار
نه که از جام شوی باده گسار داریش بر کف دست آبله وار
جام می است لعل تو لیکن به جرعه ای زان جام یاد باده گساران نمی کنی
آنان که زنند از پی دلجوئی او گام خون جگر و دل را چون باده گسارند
وعده ای از لبش امروز به میخانه رسید از دل باده گساران غم فردا برخاست
نرگس مست بصد غمزه بباغ اندر چون دو چشم صنمی باده گسار آید
در صومعه زهاد نهان باده گسارند از شیوهٔ ما اهل ریا را که خبر کرد
باده گساران نمی دهند مَی از دست پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ
باده گسار و غمزه زن راه به محتسب فکن تا کشد آن سبوشکن بر سر خود سبوی تو
کیفیت صهباست به جام سخن من ای باده گساران، برسانید دماغی