معنی کلمه بادسار در لغت نامه دهخدا
ستوده نباشد سر بادسار
برین داستان زد یکی هوشیار.فردوسی.بدو [ به طوس ] گفت گودرز بازآر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش...
مرا نیست زآهنگری ننگ و عار
خرد باید و مردی ای بادسار.فردوسی.یکی بادسار است ناپاک رای
نه شرم از بزرگان نه ترس از خدای.فردوسی.ازین پس علی تکین دگر ارسلان تکین
سه دیگر طغان تکین قدرخان بادسار.فرخی.نگوید تا برویش ننگرم من
نه چون هر ژاژخای بادساری.ناصرخسرو [در وصف کتاب ].پر از باد است کُه را سر،دگربار
گرانتر زآن ندیدم بادساری.ناصرخسرو.از شرار تیغ بودی بادساران را شراب
وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام.امیرمعزی.دادم ببادساری دل را بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد بادسار دل.سوزنی.بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمزدی و معتوه بادسار.سوزنی.جز آتشی که در گل آدم دمید عشق
آبی دگر نبود درین خاک بادسار.ادیب پیشاوری.|| سربهوا. ( آنندراج ). || جای پرباد. ( فرهنگ شاهنامه رضازاده شفق ).