معنی کلمه انگه در لغت نامه دهخدا
شاها هزار سال بعز اندرون بزی
وآنگه هزار سال بملک اندرون ببال.عنصری.وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار
آنگه بیکی چرخشت اندر فکَنَدْشان.منوچهری.یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بُسد و یک جزو زنگار آنگاه هر سه را خرد بساید... آنگه یک من نرم آهن بیاورد.( نوروزنامه ). || آن وقت. آن زمان. در آن حال. در آن هنگام :
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی.کسائی.بدانگه کجا مادرت را ز چین
فرستاد خاقان بایران زمین.فردوسی.نه بینی که عیسی مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز نهفت ؟فردوسی.که آیم بر افراز کُه ْ چون پلنگ
نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ.فردوسی.چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگه بنزد من حق بود.حصیری ( خطیری ؟ ).ساخت آنگه یکی بیوگانی
هم بر آئین و رسم یونانی.عنصری.چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ.سعدی.- زآنگه که ؛ از آن وقت که :
زآنگه که تو را بر من مسکین نظر است
آثارم ازآفتاب مشهورتر است.سعدی.- هر آنگه ؛ هرزمان. هر وقت :
هر آنگه که خوری می خوش آنگه است
خاصه که گل و یاسمن دمید.رودکی.هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد بدشت.فردوسی.- همانگه ؛ در همان وقت :
همانگه ز دینار بردی هزار
ز گنج جهاندیده نامدار.فردوسی.- || فوراً. فی الفور. درساعت :
خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک.رودکی.یکی گرز زد ترک را بر هباک
کز اسب اندر آمد همانگه بخاک.فردوسی ( از فرهنگ اسدی ).
انگه. [ اِ گ َ ] ( ترکی ، اِ ) زنی که همراه عروس به خانه شوهر رود و او را به حجله عروسی برد. زن برادر. || دایه خاتون. ( فرهنگ فارسی معین ).