انگشتان
جملاتی از کاربرد کلمه انگشتان
سرانگشتان صاحب دلفریبش نه در حنا که در خون قتیلست
آپولینر چه از نظر ظاهری و چه از نظر محتوا تحت تأثیر کوبیسم بود. با پیکاسو نقاش مشهور این سبک دوستی نزدیکی داشت. این دوستی باعث شد که او مبتکر نوعی کار ادبی – هنری به نام کوبیسم ادبی شد. نقاشی کوبیسم نوعی سبک است که در آن نقاش با اشکال هندسی تصویرسازی میکند و سایهها را در کار خود محو میکند. آپولینر نیز چون اشعار خود را به اشکال مختلف مانند کروات، انگشتان، قلب، حروف الفبا و … مینگاشت و نقطهگذاری و علام تها را از آنها حذف میکرد وی را خالق کوبیسم ادبی مینامند. با این کار وی متون را نسبت به وزن و ریتم انعطافپذیر تر کردهاست. مضامین و رموز اشعار آپولینر به راحتی از روی شکل ظاهری آنها قابل کشف است. در واقع اینگونه اشعار وی نوعی اندیشه نگاری بهشمار میآید.
به راهی بایدم با همرهان بد موافق شد که انگشتان پا از هم تهی سازند پهلو را
شیوون که از زندگی در جزیره خسته شدهاست، برای کار در یک کتابخانه به سرزمین اصلی نقل مکان میکند. پادریک به خانه میآید و متوجه میشود که الاغ خانگیاش جنی به دلیل بلعیدن یکی از انگشتان کولم خفه شده و مردهاست. پادریک دلشکسته کولم را مسئول مرگ جنی میداند. او با کولم روبرو میشود تا به او بگوید که روز بعد خانهاش را به آتش خواهد کشید. پادریک خانه را به آتش میکشد و سگ کولم را به مکانی امن میبرد. هنگامی که پادریک خارج میشود، کولم را میبیند که در داخل ساختمان در حال سیگار کشیدن نشستهاست. پلیس محلی، پدر بدرفتار دومینیک، پیدار، به خانه پادریک میرود. او توسط خانم مککورمیک منحرف میشود، که بی کلام او را به سمت جسد دومینیک که در دریاچه مجاور شناور است هدایت میکند.
اکنون بدان که فرمان راندن حق تعالی در عالم مانند فرمان راندن روح ما است در بدن. مثلاً اگر ما خواهیم تا چیزی بنویسیم اول ارادت ازروح به دل ما رسد تادل رگها و پیها را در حرکت آرد، آنگاه رگها انگشتان رادر حرکت آرد، آنگاه انگشتان قلم را در حرکت آرد، آنگاه قلم مداد را در حرکت آرد، پس آنچه ارادت ما باشد نوشته شود از عربی و فارسی از نظم و نثر. و همچنین چون حق تعالی خواهد که در این عالم چیزی پیدا شود اول ارادت حق سبحانه و تعالی به عرش رسد و از عرش به ملایکه و از ملایکه به افلاک و از افلاک به عناصر، تا آنچه امر حق تعالی باشدپیدا شود در عالم از نبات و حیوانات و معدنیات.
همه به آهو ماند ز تو جز انگشتان که لعل گشتست از عکس من چو پنجهٔ شیر
چو انگشتان نایی دایما در رقص می آید سرانگشت طبیب از جستن نبضم نیاساید
رادی در پنجم دیماهِ ۱۳۸۶ بر اثر سرطان مغز استخوان درگذشت. او پیش از مرگ یادداشتی به بهرام بیضایی نوشت با نام «تو آن درخت روشنی». روز مرگ رادی که مصادف با تولّد بیضایی بود، بیضایی یادداشتی در سوگ وی نوشت و مرگ او را به بستگان و همسر او تسلیت گفت. در این یادداشت رادی را به «سرچشمهای» مانند میکند و شکوهِ نوشتههایش را به «غرّش رودی . . . که از زیر سرانگشتان وی جاری بود». بیضایی همچنین نمایش افرا (۱۳۸۶) را به رادی تقدیم کردهاست.
در مصاحبهای از او پرسیده شد که تصورش در مورد ایران چیست؟ او پاسخ داد: «تصویری که از ایران دارم تصویری کودکانه و شگفتانگیز است، جایی که قالیچههای پرنده را با انگشتانی ماهر میبافند تا بر فراز صحراها پرواز کند و دریای خزر تا اقیانوس هند را بپیماید.»
چنان بگشاده دستی عادت کرده که اگر روزی خواهد دست خویش بربندد، انگشتانش طاعتش نکنند. بحری است او،از هر ره که بسویش روی و گردابش نیکی وجود ساحل اوست.
«تنبور یکی از سازهای مقدس و روحانی برای مردم کردستان است. قدرت صدای نافذ آن شناساگر فرهنگ و برای عدهای نیز همانند انجام تکالیف مذهبی است. این ساز در دسته سازهای با دستهای بلند است همراه با سه سیم و صدای دل نواز که نواختن با لمس کردن به وسیلهٔ انگشتان ایجاد میشود.»
و نیز ظاهر است که طبایع اندر جسد جانور پراکنده است (و) به جایی از او گرمی بیشتر است- چنانکه دل است که معدن حرارت است- و به جایی از او سردی بیشتر است- چنانکه سرهای انگشتان است که ناخن بر او از سردی سخت شده است وز معدن حرارت دور است- و به جایی از او تری بیشتر است- چنانکه معده است که همیشه اندر او آب است- و (به) جایی از او خشکی بیشتر است- چنانکه ساق ها-. پس چیزی که ترکیب او با این تفاوت باشد و اجزای طبایع اندر او متفاوت باشد- چنین که گفتیم- او چگونه معتدل باشد؟ و چو اندر جملگی جسد حیوان طبایع آینده است وز او به تحلیل بیرون شونده است، مر این جزوهای طبایع را اندر این ترکیب راننده ای و قسمت کننده ای بباید و آن چیز جز آن طبایع باید، از بهر آنکه هم چنانکه همه جسد را از تری همی نصیب باید، از گرمی نیز مر همه جسد را همی بهره باید و هم چنان از سردی و خشکی، و بهری از طبایع اندر جسد از بهری سزاوارتر نیست به قسمت کردن از قسمت (پذیرفتن. و چو هم قاسم و هم مقسوم یک جوهر) باشد، محال باشد، اگر فرستنده طبایع سوی (همه) جسد گرمی است، فرستنده گرمی سوی همه (جسد چیست؟ اگر)گوید : فرستنده گرمی طبعی دیگر است، آن گاه (هر) یکی از آن فاعل مفعول باشد و محال باشد که مفعول (مر فاعل) خویش را فاعل باشد. پس مر طبایع را که اندر جسد بخشش پذیرفته و رانده شده است، (بخشش گری و) گسترنده ای لازم است که آن از طبایع نیست و دانش پذیر و گوینده و زنده کننده آن طبایع است (و او) جوهر است تا اندر جوهر همی تصرف کند. و عمارت کننده جسد آن جوهر است نه طبایع، از بهر آنکه (طبایع) اندر جسد مفعول است و وقتی باشد که این جوهر از جسد بیرون شود (و از جسد) بیرون شدن او بی این معنی ها که دارد نماند و پراکنده شود. و چه گوید آن کس که گوید. نفس اعتدال طبایع است، که (چرا) چو جزوهای متکافی از طبایع اندر ترکیب مردم جمع شد، سخن گوی و دانش پذیر و مدبر و مفکر آمد و چو در ترکیب اشتر جمع شد، مر او را نه سخن (آمد) و نه علم پذیرفتن و نه تدبیر و نه تقدیر و نه فکرت؟ و چو اشتر زنده باشد و تشنه باشد، حال او به خلاف سیرابی باشد و به هر دو حال اشتر زنده و بارکش باشد، و اگر چه تشنه باشد اجزای طبایع اندر او متکافی باشد، چو پنجاه من آب بخورد، آن اعتدال متکافی اجزا چرا از حال خویش همی نگردد؟ و آب و آتش ضدانند و زیادتی که اندر چیزی آید که ضد او اندر آن چیز پیش از آن با او هم گوشه باشد، پس از آن با هم گوشه شود با او و ضد او ضعیف شود، و چو ضدی ضعیف شود، ضد او قوی شود و آن چیز از اعتدال بشود، پس چرا اعتدال اندر اشتر تشنه پیش از آنکه پنجاه من آب بخورد حاصل بود و پس از آن بر حال خویش بماند؟ این به خلاف حال طبایع است، بل (که) واجب است که چو چیزی باشد که اندر او اجزای طبایع متکافی باشد، چو از رکنی از آن جزوی کم شود، مر اجزای ضد آن رکن را قوت مضاعف شود و معتدل نماند.
حبذا مرغی که او را سازی از انگشت بال تا بر انگشتان رود از دار دنیا محتزن
چو از مینا یکی ساعد ز سیم پاکش انگشتان بهکف بر ساغر زرین و مروارید در ساغر
خون ما بسته بر سرانگشتان ناخن خود خضاب میداند