انقسام

معنی کلمه انقسام در لغت نامه دهخدا

انقسام. [ اِ ق ِ ] ( ع مص ) بخش بخش شدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). بخشیده شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). حصه حصه شدن و بخش بخش شدن. ( غیاث اللغات ). بخشیده گشتن. ( یادداشت مؤلف ). || ( اِمص ) توزیع و تقسیم و بخش بخش شدگی. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه انقسام در فرهنگ معین

(اِ قِ ) [ ع . ] (مص ل . ) بخش شدن ، بخش پذیرفتن .

معنی کلمه انقسام در فرهنگ عمید

منقسم شدن، قسمت شدن، بخش بخش شدن.

معنی کلمه انقسام در فرهنگ فارسی

منقسم شدن، قسمت شدن، بخش بخش شدن
۱ - ( مصدر ) منقسم شدن بخش شدن بخش پذیرفتن بخش بخش شدن . ۲ - ( اسم ) بخش پذیری . جمع : انقسامات.

معنی کلمه انقسام در ویکی واژه

بخش شدن، بخش پذیرفتن.

جملاتی از کاربرد کلمه انقسام

به‌هر صفت که برآیی برآی و شرقی باش وگرنه دیو به صد قسمت انقسام دهد
داور محشر که تا ذاتش نگردد ملتفت بر خلایق جنت و دوزخ نیابد انقسام
هر امامی را حجتی بود و میمون قداح حجت اسماعیل و عبدالله بن میمون حجت عبدالله بن محمد و پسرش احمد بود.عبدالله بن میمون مهمترین شخصیتی است که اسماعیلیه به خود دیده‌است. او دریافت که چگونه از ضعف خلافت عباسی جهت رواج دعوت اسماعیلی استفاده کند و چگونه از انقسام فرق شیعه به حنیفیه و حسنیه و حسینیه بهره گیرد و آن‌ها را در زیر لوای امامت اسماعیل بن جعفر الصادق گرد آورد.او می‌خواست دین جدیدی بیاورد که شامل همه ادیان باشد و شیعی و سنی و مسیحی و یهودی و مجوسی را راضی کند.
سید شریف در حاشیه ی شرح تجرید گوید: اگر پرسی، راجع بدین کس چه گوئی که وجود را با بودنش عین واجب داند و غیر قابل تجزیه و انقسامش بیند. نیز گوید که وجود بر همه ی موجودات گسترده است.
تا عدم شد نفس‌شمار خیال ذرّهٔ ما به انقسام رسید
به وحدت ازلی انقسام نپذیرد به عزت ابدی نیست شبه هر اشکال
انقسام حقیقت است محال شهدالله إنَّهُ متعال
دار هستی یکی ست در معنی انقسامش به دنیی و عقبی
و خود خود همیشه خود و با خود بود پس دلیل گفتن بر خودی خود محال و باطل باشد. و اما در مقام دوم که مطلوب اثبات جوهریت نفس است گوییم هر موجود که هست جز واجب الوجود، تعالی و تقدس، یا جوهر است یا عرض. بیانش به حسب این موضع آنست که هر موجود که بود یا وجود او به تبعیت موجودی دیگر غیر او تواند بود که آن موجود به نفس خویش مستقل باشد، مانند سیاهی که در جسم حال است و هیأت تخت که تبع وجود چوب است، چه اگر جسم نبود سیاهی نتواند بود و اگر چوب یا آنچه به جای او بایستد نباشد صورت تختی نتواند بود، و چنین موجود را عرض گویند، یا چنین نبود بلکه او را به نفس خود، بی تبعیت مستقلی دیگر، استقلال تواند بود، مانند جسم و چوب در مثال مذکور، و آن را جوهر خوانند. و چون این قسمت مقرر شد گوییم نشاید که ذات و حقیقت مردم عرض بود، چه خاصیت عرض آنست که محمول و مقبول چیزی دیگر بود که آن چیز را به نفس خود استقلالی بود تا حامل و قابل آن عرض شود، و در این صورت ذات مردم حامل و قابل صور معقولات و معانی مدرکات است و پیوسته صورتی و معنیی درو متمثل می شود و دیگری ازو زایل، و این خاصیت منافی عرضیت است. پس نفس عرض نتواند بود و چون عرض نبود، و معلوم شد که موجود یا جوهر است یا عرض، پس جوهر بود، و اینست مطلوب. و اما بیان بساطت او آنست که هر چه بود یا قابل تجزیه بود یا نبود. آنچه قابل تجزیه نبود در این مقام آن را بسیط می خوانیم، و آنچه قابل تجزیه بود مرکب. پس گوییم نفس تصور معنی واحد می کند چه بر چیزها به وحدت و سلب وحدت حکم می کند، و خود هیچ کثرت تصور نتوان کرد تا واحد را که جزو او بود تصور نکنند. و اگر نفس قابل انقسام بود، و از انقسام محل انقسام حال لازم آید، پس معنی واحد که درو حال بود هم قابل قسمت بوده باشد. و این محال است، چه قابل قسمت واحد نبود؛ پس لازم آید که نفس منقسم نشود، یا تصور معنی واحد نکنند، و چون بطلان قسم دوم ظاهر است پس مطلوب حق بود و آن بساطت اوست. و اما بیان آنکه نه جسم است و نه جسمانی، آنست که هر چه جسم است مرکب است و قابل انقسام؛ دلیل برین آنست که هر جسم که فرض کنیم چون واسطه شود میان دو جسم دیگر که هر دو از دو طرف مماس او شوند، بضرورت آنچه بدان مماس یک طرف شود هم بدان مماس طرف دیگر نتواند شد، و الا طرفین را از تماس منع نکرده باشد پس واسطه نبوده باشد، و تداخل اجسام نیز لازم آید، و چون مماس هر طرفی به چیزی دیگر شود متجزی شده باشد. و چون جسم مرکب است جسمانی که محمول و مقبول اوست هم مرکب بود، چه انقسام محل موجب انقسام حال است. پس هیچ جسم و جسمانی بسیط نبود، و ما گفتیم نفس بسیط است، پس نفس نه جسم بود و نه جسمانی. وجهی دیگر: هیچ جسم قبول صورتی نتواند کرد تا صورتی که پیش ازان داشته باشد ازو زایل نشود. مثلا جسمی که صورت تثلیث دارد تا آن صورت باز نگذارد صورت تربیع در او حال نتواند شد، و یا پاره ای شمع که نقش مهری قبول کرده باشد، تا آن نفش ازو برنخیزد نقش مهری دیگر درو مصور نشود، چه اگر از نقش اول هنوز چیزی مانده باشد هر دو نقش مختلط شوند و به هیچ کدام منتقش تمام نشود، و این حکم در جملگی اجسام مستمر و عام باشد. و حال نفس به خلاف اینست، از بهر آنکه چندانکه صور معقولات و محسوسات برو طاری می شود یکی از پس دیگری جمله را قبول می کند بی آنکه استدعای زوال صور سابق کند، بلکه جملگی صور درو تام و کامل متمثل است و هرگز به جایی نمی رسد که از بسیاری صور که درو حاصل آید عاجز شود از قبول صورتی دیگر، بلکه خود بسیاری صور در او معین اوست بر آسانی قبول صور دیگر. و از اینجاست که مردم چندانکه علوم و آداب را مستجمع تر، فهم و کیاست در او بیشتر و تعلم و استفادت را مستعدتر. و این خاصیت ضد خاصیت اجسام است. پس نفس جسم نبود.
تا نباشد چاره هرگز بعد را از اتصال تا نباشد چاره هرگز جسم را از انقسام
چیست عاقل را فضیلت جمع گوهرهای فضل نیست جز غافل چو یابد آن گهرها انقسام