انس گرفتن. [ اُ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) خو گرفتن. خوگر شدن. ( یادداشت مؤلف ). تأنس. ( تاج المصادر بیهقی ) ( مجمل اللغة ). الفت گرفتن. انس یافتن : با غم رفیق طبعم از آنسان گرفت انس کز در چو غم درآید گویدْش مرحبا.مسعودسعد.با که گیرم انس کز اهل وفا بی روزیم روزی من نیست یا خود نیست در عالم وفا.خاقانی.چو وحشی توسن از هر سو شتابان گرفته انس با وحش بیابان.نظامی.مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت گر بسنگش بزنی جای دگر می نرود.سعدی.همچون دو مغز بادام اندر یکی سفینه با هم گرفت انسی وز دیگران ملالی.سعدی.میل ندارم بباغ انس نگیرم به سرو سروی اگر لایق است قد خرامان اوست.سعدی.چون انس گرفت و مهر پیوست بازش به فراغ مبتلا کن.سعدی.ادب نگذاشت تا گیریم انسی بر سر کویت حدیث وحشتی گفتیم تا رم کرد آهویت.میرزا محمد صادق ( از آنندراج ).- امثال : با وحش کسی که انس گیرد هم عادت وحشیان پذیرد.( از امثال و حکم ).
معنی کلمه انس گرفتن در فرهنگ فارسی
( مصدر ) انس گرفتن به (با ) کسی . الفت یافتن با او استیناس .
معنی کلمه انس گرفتن در ویکی واژه
affezionarsi
جملاتی از کاربرد کلمه انس گرفتن
چون تو را دیدم ترسیدم که مثل اول شوم و پناه می گیرم به خدا از شر تو پس صیحه زد و گفت: «وا غماه من طول المکث فی الدنیا» یعنی «آه از طول مکث در دنیا» پس روی خود را از من گردانید و گفت: پاک و منزه است خداوندی که چندان لذت خلوت و تنهایی و انقطاع به او را به دل اهل معرفت چشانید که نعیم بهشت و حوران پاکیزه سرشت را از یاد ایشان برده» حکیمی گوید که «آدمی از تنهایی وحشت می کند به جهت اینکه خود از کمال، و آنچه به آن شاد شود خالی است، پس می خواهد که به اختلاط مردم کسب شادی و فرح کند و چون که ذات خود آدمی شریف شد و کمال از برای او حاصل شد طالب تنهایی می شود که از خود تحصیل سرور و شادی کند» و از این روست که گفته اند: «الا ستیناس بالناس من علامات الافلاس» یعنی «انس گرفتن با مردم، نشان تهیدستی و بی مایگی است».
و گفت: تنهایی آرزوی صدیقان است. و انس گرفتن به خلق وحشت ایشان است.
مرورا گوئیم که زلیفن بر دو گونه است : یکی جسمانی است و دیگر روحانی ، و زلیفن جسمانی از پادشاهان باشد و بر حسها باشد و زلیفن روحانی از پیامبران باشد ، و ممکن نیست که زلیفن جسمانی ثابت شود جز بدانک ظاهر شود مر جسم را از زخم و بازداشتن و کشتن ، و نفس حسی ازین زلیفن ترسد . پس اگر پیامبران زلیفن کردند مر نفس ناطقه را کردند ، و نفس ناطقه نادان تر نبود از نفس حسی و لازم آمد که زلیفن ایشان باطن بود ، و شناختن آن از راه تاویل بود ، و تاویل نیست مگر باز بردن چیزها به اول آن . پس حقیقت آن زلیفن روحانی به عاقبت لازم آید نه بدین عالم جسمانی . و گر نفسهای ناطقه مر حقیقت آن زلیفن را اندر جوهر نیافتی همه خلق بر پذیرفتن آن جمله شدندی ، چنین که شده اند . و قول را نیابند مگر اندر قائل ، اعنی سخن مردم معلوم نباشد مگر از رحمت او . و اندر سخن هم راست باشد و هم دروغ . و این حال دلیل است بر آنک اندر حد پیامبری دو مرتبت باشد : یکی مرتبت ایمان و دیگر مرتبت نفاق . پس راست و دروغ ماننده اند با ایمان و نفاق ، و برین چهار چیز خلق به چهار نام نامزد شدند . و این چهار نام که پیامبران مر خلق را بدان نام نهادند ملائکه است و شیطان و جن و انس . و اما ملائکه دلیل است بر آن کسان که تایید از عقل بدیشان پیوسته است . و اما جن دلیل است بر فوائد و قوتهای نفسانی که پیوسته است از نفس کلی پوشیده به گروهی از خلق که حق اشانند . و اما شیطان دلیل است بر آن کس که قرار گرفت بر ظاهر ، بی بیان و بی حقیقت و بی راه شد و گردن کشید از حدود خدای . و اما انس دلیل است بر اهل حق که انس گرفتند ، اعنی شادمانه شدند به تاویل و برستند از شکها و شبهتها ، و تاویل حصار جانهای ایشانست از هلاک ، و از دلایل عقلی بر اثبات معاد آنست که پیامبران علیهم اسلام خلق را به معاد ترسانیده اند از بهر صلاح عالم و صلاح خلق تا عالم و خلق بر جای بماند ، و بدین سیاست عالم و خلق تباه نشود . پس این خود دلیلی بزرگ است بر اثبات معاد بر آنک این سخن از آفریدگار عالم بهتر داند که صلاح عالم او اندر چیست . و چون صلاح عالم از گفتار ایشان بحاصل آمد ، دانستیم که آن سخن آفریدگار بود که گفتند ، درست گشت که راست گفتند . و چون راست گفتن ایشان _ علیهم السلام _ ثابت شد معاد ثابت شد . _ و این برهانی است مر نفس خردمند را روشن تر از آفتاب .
و گفت: انس آن است که صاحب او را وحشت پدید آید از دنیا و از خلق، مگر از اولیا ء حق از جهت آنکه انس گرفتن با اولیا، انس گرفتن است به خدای.
و قیل: «اصحاب القریة» بدل من مثل کانّه قال: اذکر لهم اصحاب القریة، ای خبر القریة: میگوید: ای محمد ایشان را بگوی خبر اصحاب شهر انطاکیه آن گه که رسولان عیسی بایشان آمدند و ذلک قوله: إِذْ أَرْسَلْنا إِلَیْهِمُ اثْنَیْنِ اسند الارسال الی نفسه سبحانه لانّ عیسی ارسلهم بامره عز و جل. و قصه آنست که: ربّ العالمین وحی فرستاد به عیسی علیه السلام که من ترا بآسمان خواهم برد، حواریان را یکان یکان و دوان دوان بشهرها فرست تا خلق را بر دین حقّ دعوت کنند عیسی ایشان را حاضر کرد و رئیس و مهتر ایشان شمعون و ایشان را یکان یکان و دوان دوان بقوم قوم میفرستاد و شهر ایشان را نامزد میکرد و ایشان را گفت: چون من بآسمان رفتم شما هر کجا که من معیّن کردهام میروید و دعوت میکنید و اگر زبان آن قوم ندانید در ان راه که میروید شما را فریشتهای پیش آید جامی شراب بر دست نهاده از ان شراب نورانی باز خورید تا زبان آن قوم بدانید، و دو کس را بشهر انطاکیه فرستاد نام ایشان تاروص و ماروص، و قیل: یحیی و یونس، و قیل صادق و صدوق، صادق کهل بود و صدوق جوان، و این جوان خدمت آن کهل میکرد، چون بدر شهر انطاکیه رسیدند پیری را دیدند که گوسپندان بچرا داشت، بروی سلام کردند، پیر گفت: شما که باشید؟ گفتند ما رسولان عیسی علیه السلام آمدهایم تا شما را بر دین حق دعوت کنیم و راه راست و ملّت پاک بشما نمائیم که دین حق توحید است و عبادت یک خدای، آن خدای که یگانه و یکتاست و معبود بسزاست، پیر گفت: شما را بر راستی این سخن هیچ آیتی و حجّتی هست؟ گفتند آری هست که بیماران را در وقت شفا پدید کنیم و نابینای مادرزاد را بینا کنیم و ابرص را از علّت برص پاک کنیم، این همه بتوفیق و فرمان اللَّه کنیم، پیر گفت: مرا پسریست دیرگاه است تا وی بیمارست و درد وی علاج اطبّا مینپذیرد خواهم که او را به بینید، ایشان را بخانه برد نزد آن بیمار، دعا کردند و دست بوی فرو آوردند، آن بیمار هم در آن ساعت تندرست برخاست، این خبر در شهر آشکارا گشت و بیماران بسیار بودند همه را دعا میکردند و بدست میپاسیدند و رب العزّة بر دست ایشان شفا پدید میکرد، تا آن خبر با ملک ایشان افتاد و آن ملک بتپرست بود نام وی انطیخس و قیل: شلاحن و کان من ملوک الرّوم، این ملک ایشان را حاضر کرد و احوال پرسید، ایشان گفتند ما رسولان عیسیایم آمدهایم تا شما را از بتپرستی با خداپرستی خوانیم و از دین باطل با دین حق بریم، ملک گفت: بجز این خدایان ما خدایی هست؟ گفتند آری خدایی هست که ترا آفریننده است و دارنده. ملک چون این سخن بشنید گفت: اکنون روید تا من در کار شما نظر کنم، ایشان رفتند و جمعی در ایشان افتادند و ایشان را زدند و در حبس و بند کردند، این خبر به شمعون رسید و شمعون این «ثالث» است که رب العزّة فرمود: فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ، او را شمعون الصفا گویند و شمعون الصخره گویند. قراءت بو بکر از عاصم فَعَزَّزْنا مخفّف است بمعنی غلبه من قولهم: من عزّ بزّ، ای من غلب سلب. و معنی آنست که: ما باز شکستیم آن مردمان را بآن سدیگر. باقی قرّاء «فعزّزنا» مشدّد خوانند یعنی فقوّینا بثالث، ای برسول ثالث پس شمعون از راه تلطّف و مدارا با ایشان درآمد و ایشان را باسلام در آورد و یاران خود را برهانید، و بیان این قصّه آنست که: شمعون چون به انطاکیه رسید بدانست که آن دو رسول بزندان محبوساند، رفت و گرد سرای ملک متنکّروار میگشت تا جماعتی را از خاصگیان ملک با دست آورد و با ایشان بعشرت خوش درآمد تا با وی انس گرفتند و ملک را از وی خبر کردند، ملک او را بخواند و صحبت و عشرت وی بپسندید و از جمله مقربان و نزدیکان خویش کرد، بر ان صفت همی بود تا روزی که حدیث یاران خود در افکند گفت: ایّها الملک بمن رسید که تو دو مرد را بخواری و مذلّت باز داشتهای و ایشان را رنجها رسانیدهای از آن که ترا بر دینی دیگر دعوت همی کردند چرا نه با ایشان سخن گفتی و سخن بشنیدی تا حاصل آن بر تو روشن گشتی و پیدا شدی؟ ملک گفت: حال الغضب بینی و بین ذلک من بر ایشان خشم گرفتم و از خشم با مناظره نپرداختم، شمعون گفت: اگر رای ملک باشد اکنون بفرماید تا بیایند و آنچه دانند بگویند، ملک ایشان را حاضر کرد، شمعون گفت: من ارسلکما الی هاهنا؟ قالا: اللَّه الذی خلق کلّ شیء و لیس له شریک. شمعون گفت: آن خدای را که شما را فرستاده است صفت چیست؟ گفتند: انّه یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید. شمعون گفت: چه نشان دارید و چه آیت بر درستی این دعوت؟ گفتند: هر چه شما خواهید، ملک بفرمود تا غلامی را حاضر کردند مطموس العینین چشم خانه وی با پیشانی راست بود چنانک نه روشنایی بود نه چشم خانه ایشان بآشکارا، دعا کردند و شمعون بسرّ دعا کرد تا بفرمان و قدرت اللَّه موضع چشم و حدقه شکافته شد، ایشان دو بندقه از گل بساختند و در هر دو حدقه وی نهادند دو دیده روشن گشت بفرمان اللَّه، ملک در عجب ماند و در خود مضطرب گشت، شمعون گفت: ایّها الملک اگر تو نیز از خدایان خود بخواهی تا مثل این صنعی بنمایند هم ترا و هم خدایان را شرفی عظیم باشد و نیز جواب ایشان داده باشی، ملک گفت: من راز خود از تو پنهان ندارم خدایان ما این صنع نتوانند و از ان عاجزتراند که چنین کار توانند که ایشان نه شنوند نه بینند نه سود کنند نه گزند نمایند، ملک چون آن حال دید گفت: اینجا مردهایست پسر دهقانی که هفت شبانروزست تا بمرد و من او را دفن نکردم که پدرش غائب بود تا باز آید، اگر او را زنده کنید نشان درستی دعوی شما بود و ما قبول کنیم و بخدای شما ایمان آریم، آن مرده را بیاوردند و ایشان بآشکارا و شمعون بسرّ دعا کردند تا مرده زنده گشت و بدست خویش کفن از خویشتن باز کرد و بر پای بیستاد، ملک گفت: چند روز است تا مردهای؟ گفت: هفت روز. گفت: چه دیدی درین هفت روز؟ گفت چون جانم از کالبد جدا گشت مرا بهفت وادی آتش بگذرانیدند از آنک بکفر مرده بودم، اکنون شما را میترسانم و بیم مینمایم، زینهار کفر بگذارید و بخدای آسمان ایمان آرید تا برهید، آنک درهای آسمان میبینم گشاده و عیسی پیغامبر ایستاده زیر عرش و از بهر این شفاعت میکند و میگوید خداوندا ایشان را نصرت ده که ایشان رسولان مناند. ملک گفت: و این سه کس کداماند؟ گفت: یکی شمعون و آن دو رسول دیگر شمعون بدانست که آن قصّه و آن حال در دل ملک اثر کرد و زبان نصیحت و دعوت بگشاد و آشکارا بیرون آمد و کلمه حق بگفت. آن ملک با جماعتی ایمان آوردند و قومی بر کفر بماندند و هلاک شدند. وهب منبه گفت و کعب احبار که آن ملک و جماعت وی همه بر کفر بماندند و ایمان نیاوردند و آن رسولان را هر سه بگرفتند و ایشان را تعذیب همیکردند، و این در روزگار ملوک طوایف بود.
و گفت: شوق را علامت است دوست داشتن مرگ در وقت راحت در دنیا و دشمن داشتن حیوة در وقت صحت و رغبت و انس گرفتن به ذکر حق و بیقرار شدن در وقت نشر آلاء حق و در طرب آمدن دروقت تفکر خاصه در ساعتی که تو بر حق بود.
و گفت: انس گرفتن به مردم از افلاسست و حرکت زبان بیذکر خدای وسواس.
و گفت: انس گرفتن بغیر الله وحشت است و گفت: فروترین درجه توکل حسن ظن است به خدا.