معنی کلمه امین در لغت نامه دهخدا
گر در نماز شعرش برخوانی
روح الامین کند ز پَسَت آمین.ناصرخسرو.تهنیت کرد شاه را قدسی
کرد روح الامین ، براو آمین.مسعودسعد.سخن بلند کنم تا برآسمان گویند
دعای دولت او را فرشتگان آمین.سعدی.- آمین ثم آمین ؛ چنین باد و چنین تر باد. همچنین باد، همچنین تر باد.
آمین. [ آم ْ می ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ آم . قصدکنندگان.
امین. [ اَ ] ( ع ص ) امانت دار. ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ) ( مؤید الفضلاء ). زنهاردار. ( فرهنگ فارسی معین ). قفان. ( منتهی الارب ، ذیل ق ف ن ). قبان. ( منتهی الارب ، ذیل ق ب ن ). مقابل خائن ، زنهارخوار. ( یادداشت مؤلف ) : طالب و صابر و بر سر دل خویش امین. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389 ).
برین گنج گوهر یکی نیک بنگر
کرا بینی امروز امین محمد؟ناصرخسرو.کیسه عُمْر سپردیم بدهر
دهر غدار امین بایستی.خاقانی.هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هم سه حرف و اﷲ چار.خاقانی.خداترس باید امانت گزار
امین کز تو ترسد امینش مدار
امین باید از داور اندیشه ناک
نه از رفع دیوان و زجر هلاک.( بوستان ).امین خدا مهبط جبرئیل.( بوستان ). || کسی که بر وی اعتماد کنند و از او ایمن باشند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). اعتمادکرده شده.( مؤید الفضلاء ). معتمدعلیه. ( آنندراج ). استوار. ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). طرف اعتماد. معتمد. ثقه. درستکار. ( فرهنگ فارسی معین ). موثوق به. مؤتمن. ( یادداشت مؤلف ). دیندار. ( ناظم الاطباء ) :
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مهین.منوچهری.این ابوالقاسم مرد پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. ( تاریخ بیهقی ). بدانکه منزلت تو نزد امیرالمؤمنین منزلت راستگوی امین است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313 ). و آنرا بر همه مردم خود عرض کن در حضور امین امیرالمؤمنین محمدبن محمد السلیمانی. ( تاریخ بیهقی ص 313 ). بر اهل بازار و محترفه محتسبی امین گماشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ).