امحال. [ اِ] ( ع مص ) خشک شدن شهر و زمین. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || بخشک سالی رسیدن مردم. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بقحط و خشکسالی رسیدن. ( از تاج المصادر بیهقی ) ( از آنندراج ). بقحط سالی رسیدن. ( مصادر زوزنی ). امحال. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ مَحل. ( اقرب الموارد ). رجوع به محل شود.
معنی کلمه امحال در فرهنگ معین
( اِ ) ~ع . ~ (مص ل . ) ۱ - قحطی و خشکسالی شدن . ۲ - بی حاصل شدن .
معنی کلمه امحال در فرهنگ فارسی
خشک شدن شهر و زمین
معنی کلمه امحال در ویکی واژه
~ ~ قحطی و خشکسالی شدن. بی حاصل شدن.
جملاتی از کاربرد کلمه امحال
و از مشایخ گروهی بر آنند که رتبت قبض رفیعتر است از رتبت بسط مر دو معنی را: یکی آن که ذکرش مقدم است اندر کتاب و دیگر آن که اندر قبض گدازش و قهر است و اندر بسط نوازش و لطف و لامحاله گدازش بشریت و قهر نفس فاضلتر باشد از پرورش آن؛ از جهت آن که آن حجاب اعظم است و گروهی بر آنند که رتبت بسط رفیع تر است از رتبت قبض؛ از آن که تقدیم ذکر آن اندر کتاب علامت تقدیم فضل مؤخّر است بر آن؛ از آنچه اندر عرف عرب آن است که اندر ذکر مقدم دارند مر چیزی را که اندر فضل مؤخر بود؛ کما قال اللّه، تعالی: «فَمِنْهُم ظالمٌ لِنَفْسِه و منهم مُقْتَصِدٌ و منهم سابقٌ بالخَیْراتِ بإذنِ اللّه (۳۲/فاطر)»، و نیز گفت: «إنّ اللّهَ یُحِبّ التّوّابینَ و یُحبُّ المتطهّرین (۲۲۲/البقره)، و قوله تعالی: «یا مریمُ اقْنُتی لربّکِ و اسْجُدی و ارکَعی مَعَ الرّاکعین (۴۳/آل عمران).» و نیز اندر بسط سرور است و اندر قبض ثُبور و سرور عارفان جز در وصل معروف نباشد و ثُبورشان جز در فصل مقصود نه. پس قرار اندر محل وصل بهتر از قرار اندر محل فراق.
خداوند را تعالی بندگاناند که اگر در دنیا و عقبی به طرفة العینی از وی محجوب گردند مرتد شوند، ای پیوسته مر ایشان را به دوام مشاهدت میپرورد و به حیات محبتشان زنده میدارد و لامحاله چون مکاشف محجوب گردد مطرود شود.
چون کلامی هست حق را لامحال پس دمی باشد ورا جل و جلال
بیک دو بیت ندانم چه داد فضل بدو فسانه باک ندارد ز نامحال و محال
«پیوسته دلم طلب حقیقت میکردی اندر حال طفولیت و از اهل ظاهر نفرتی مینمودی و دانستمی لامحاله که جزین ظاهر که عامه بر آناند نیز سری هست مر شریعت را تا به بلاغت رسیدم.»
بشود لامحاله دهر خراب چون لواطه کنند در محراب
بار خدایا، بهشت و دوزخ را به خبایای غیب خویش پنهان کن و یاد آن از دل خلق بزدای و بمحاو ای فراموش گردان تا تو را از برای آن نپرستند. چون اندر بهشت طبع را نصیب است امروز به حکم یقین غافل عبادت از برای آن میکند چون دل را از محبت نصیب نیست غافل را، لامحاله از مشاهدت محجوب باشد.
چون کسی را نیست چشم آن جمال وز جمالش هست صبر لامحال
زانکه در کاس لامحال اجل باده یک من منی و توئی است
نکند از عقبِ دوست نزاری رجعت لامحال از پیِ خورشید بود سرعتِ ظل
اگر بود و گر نه بگو لامحال که دشوار و ناممکن آمد سؤال