معنی کلمه القصه در لغت نامه دهخدا
القصه که از بیم عذاب هجران
در آتش رشکم دگر از دوزخیان.رودکی.القصه چو قصه اینچنین است
پندار که سرکه انگبین است.نظامی.القصه چه گویم آنچنان چست
کز دیده برآمد از نفس رست.نظامی.بار دیگر ملک بدیدن او رغبت کرد... القصه بر سلامت حالش شادمانی کرد. ( گلستان سعدی ). القصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردیم و بحکومت عدل راضی شدیم. ( گلستان سعدی ). القصه شنیدم که طرفی از خیانت نفس او معلوم کردند. ( گلستان سعدی ).
- اَلقِصَّةُ بِطولِها ؛ تا آخر، داستان دراز است :
یکی موی نماند از اجل تا دل من
القصه بطولها، دریغا دل من !خاقانی.